Quantcast
Channel: close-up
Viewing all 37 articles
Browse latest View live

واهمه‌های نام و نشان‌دار

$
0
0

  

یک بازار عادی، شکل و شمایلش را هرطور دوست دارید تصور کنید، نه آنچنان قدیمی و سنتی، نه نونَوار و مدرن. مثل تمام بازارها آنجا هم روالی داشت که هر روز تکرار می‌شد.

آب و جارو کردن. شیشه‌های ویترین را دستمال کشیدن. ناقصی‌ها را جفت و جور کردن. خاکِ سرشانه‌‌ی کت‌ها را ‌تکاندن، رگال‌شان را مرتب کردن. دستی به سر و گوش قفسه‌ها کشیدن. ویترین را چیدن. مانکن‌ها را آراستن. بساط صبحانه و نهار را علم کردن. لیچار و چارواداری بار این و آن کردن. از خجالت مُفت‌بَرها درآمدن. عیاشی کردن. مدام حرف زدن؛ مُخ زدن؛ فَک زدن. سَر‌وسُراغی از سررسید چک‌‌ها گرفتن. از سر اجبار چک پاس کردن. شاگرد را راهی بانک کردن. همیشه کسر داشتن. پِی پولِ دستی افتادن. فروشنده‌ها را به فروش بیشتر وا‌داشتن. شانه مشتری‌ها را گرفتن. سفید را جای سیاه فروختن. دخل‌ را پر کردن. حساب و کتاب کردن.

 این روند به همین جا ختم نمی‌شود. بازار کاسب‌های نامحسوسی داشت که بازار پُررونق‌تری داشتند. سرقفلی و ملک‌شان یک گُلِ‌جا بود؛ گاهی یکی دو متری جا‌ به جا می‌شد. ادعاداری‌ این جماعت بیشتر از بازاری‌ها بود. کسب و کارشان سکه بود. بدون آنکه بخواهند برج به برج چیزی بِسُلفند یا مَجیز کسی را بگویند. گه‌گداری کسی هم اگر موی دماغ‌شان می‌شد به پشیزی رفع و رجوعش می‌کردند. کسادی برای‌شان بی‌معنا بود. مشتری‌شان همیشه پا به جفت در سرما و گرما آماده و دست به نقد بود.

کوپن فروش‌ها، دست فروش‌ها، خرده فروش‌ها، شَرخَرها، تَلَکه گیرها، جیب‌بُرها، مال خَرها، فاحشه‌ها، دوجنسه‌ها، پااندازها و شاهد بازها اهل این بازار سیاه بودند. برای بازاری‌ها یکی از صد تا کار روزانه هماهنگ کردن نبض کار و کاسبی‌شان با این جماعت بود. نباید کوکِ این بی‌نظم منظم در می‌رفت. اهل بازار با تمام مصائب خرد و کلان کنار می‌آمدند و امورات می‌گذراندند اما کابوس‌شان یک چیز بود «کسادی».

کاسبی چهار فصل دارد. بهارش وقتی‌ست که همه چیز به اندازه باشد. همان‌قدر که لازم است بیاید و برود؛ نه کمتر نه بیشتر. تابستان تمامش خوب نیست؛ چله‌اش خوب است. وقتی‌که عرق در بیاورد و رُس بکشد.  پاییزش وقتی‌که در بازار خاک مرده بپاشند، امان از شب یلدا؛ هیهات می‌آورد. زمستان شدت و حدت دارد؛ یک‌نواخت نیست. استخوان خورد نکرده و نابلد باشی، تا به خودت بیایی ریق رحمت را بهت خورانده‌اند. کافی‌ست بیش از خورَندَش بارِ این فصل کنی؛ کار تمام است.

برای کاسب کسادی ناگزیر است. مثل شنبه‌‌گشادِ و شب‌های قتل یا بازار سوت و کور بعد از افطار، کسی انتظاری ندارد اما این‌که کلن دشت نکنند در کَت‌شان نمی‌رود. دودش هم اغلب به چشم فروشنده‌ها می‌رود. هذیان و خزعبل بر فکر دو طرفِ غائله آوار می‌شود. خواندن آیت الکرسی و چهار قُل و نماز غُفیله واجب می‌شود.

اولین درسی که شاگردها می‌گیرند این است که سر کار جُنب نیایند و همیشه پاک باشند. محیط کار حرمت دارد و آدم نجس هم رزق و روزی را از بین می‌برد. نمونه‌اش اگر خدای ناخواسته دشت را از دست زنی می‌گرفتند و دخل کور می‌شد یعنی تا آخر وقت هیچ چیز نمی‌فروختند، هزار بدترش را می‌گفتند. غالبن ظن‌شان بر این بود که حِیض بوده چون بوی تند و زننده عرق تنش به مشام‌شان رسیده! پولش را از دخل بیرون می‌کشیدند، دوباره آب و جارو می‌کردند و شیشه‌ یا لامپ سوخته‌ای را می‌شکستند و می‌گفتند وامصیبتا سُک بستند!  نمک زیادی را با آب مخلوط می‌کردند و می‌پاشیدند جلوی درگاهی دکان یا اگر عاقبت‌اندیش بودند همیشه کنج انباری شیشه‌ای از ادرارِ پسر بچه نابالغ برای روز مبادا نگه می‌داشتند، آن را هم چهار گوشه دکان می‌پاشیدند. مهم‌ترین کار که دخلی به رواجی یا کسادیِ بازار نداشت و واجب الوجود بود، اسپند دود کردن  بود.

اسپند و زاج و گل‌پر و کُندُر را با هزار وسواس و قِروقَمیش، دانه به دانه برداشته و کف دست‌ می‌گذاشتند، گویی شق‌القمر می‌کنند، وِردی زیر لب می‌خواندند و همراه نسیم ملایمی که از بین لبان غنچه‌ شده‌‌شان می‌وزید اوراد را در کالبد زاج و کندرها می‌دمیدند. این‌کاره‌ها اندکی از اسپند را با سر پنجه انگشت‌شان برمی‌داشتند، با حالتی عرفانی دور دکان تاب می‌دادند و جنس‌ها را متبرک می‌کردند. آیت قوچانی‌ این وقت‌ها می‌خواند: «هر کی نِظَر بد کُنَه چِشمِش بترِکه و دلش درد کُنِه» آن یکی که اندکی نمک داشت می‌گفت: « بترکه تُخمِ حسود و بخیل و نامرد...!» و ای کاش به همین‌جا ختم می شد. باید جوری دود راه می‌افتاد که چشم چشم را نبیند، راه نفس را ببندد و سرفه بیاورد، چنانکه قطره اشکی از کنج چشم‌ بچکد نه با زور و دگنک؛ خودش بیاید، خالصانه. سوخته‌‌اش را ‌هم می‌ریختند دو گوشه‌ی ورودی دکان؛ کنار قفل‌ها، این‌کار را به شکلی انجام می‌دادند که اسپند‌های سوخته‌ی دوده زده برود زیر پای رهگذران. باز ساعتی بعد رد اسپند سوخته‌ها را هم می‌پاییدند اگر خوب پایمال شده بود نشانِ دفع چشم زخم بود.

 گهگاه که اسپند دود می‌کردیم حاج حسین از مغازه روبرو؛ همیشه پشت پیشخان با ریش پروفسوری و موهای جوگندمی و ابروهای هشتی؛ داد می‌کشید: «حاج آقا وسمه کو... تنگ نمیکنه، عشوه رو زیاد می‌کنه...!» و می‌خندید. راست می‌گفت هر کاری کرد اوضاع‌شان فرقی نکرد. دیگر از تک و تا افتاده بودند. خودش سن و سالی داشت. پسر جوانش هم نمی‌توانست کُنده این بدهی سنگین را بکشد. زمین خوردند. صدی هشت بهره می‌گرفتند؛ آن‌وقت که پول پول بود. گاهی وقت‌ها هم ساعتی، به دقیقه، چک همان روز را با درصدی سود برای دو یا سه ساعت بعد می‌نوشتند. اول خانه‌ را دادند بعد دکان را تیغه کشیدند. سه دانگش را فروختند. هنوز مُهرِ مبایعه‌ نامه خشک نشده نصف دیگرش هم به باد رفت. خواستند حساب نزول‌خورها را تومانی دوزار کنند، ‌کلیمی و مسلمان به کتاب‌شان حواله‌ دادند. باید آبروداری می‌کردند؛ کاری که سال‌ها انجام داده بودند. تومان به تومان پول‌ها را دادند. همه چیز در طرفة‌العینی فرو ریخت. شَر کاسبی رخنه کند مثلِ طوفان ستیهنده می‌روبد و می‌برد. تنها ردِ زخمش می‌ماند؛ دلخوش‌کُنَکش اسمش می‌شود، تجربه.

حاج حسین یکی از صدتا بود. ورشکستگی عین بختک روی بازار افتاد. از او ریشه‌دارترها هم کله پا شدند. چند سال قبلش بازار ساخت و ساز رونق گرفته بود. خانه‌های چند سالِ را می‌کوبیدند و آجر روی آجر می‌گذاشتند. سود لباس در مقابل رشد ملک هیچ بود. ایرادش کجا بود؟ دولت عوض شده بود. حباب بازار ترکیده بود. ملک راکد شده بود. بدهی‌ها پیش چشم می‌آمد. سررسید مضاربه‌ها از همه سهل‌الوصول‌تر بود. نزول‌خور فقط سودش را می‌خواست! اگر رگه بازار می‌گرفت اصل و فرع را باهم تسویه می‌کردند اما بازار کجا بود؛ نه که نباشد؛ بود اما کفاف این طفل ناقص‌الخلقه را نمی‌داد که هر چه در شکمش می‌ریختند، سیرمانی نداشت. چک‌های مدت‌دار می‌کشیدند؛ اولاد به اولاد. برای روز مبادا باید پیش بانک رو سفید می‌ماندند. با نزول مضاربه‌ها و چک‌ها را پُر می‌کردند. بازار برای خَرمردِ رِندها رونق گرفته بود. دوره می‌افتادند پول و طلای خاله‌خان‌باجی‌های فامیل را جمع می‌کردند به سه درصد سود می‌آمدند به این گرفتارهای یک‌لاقبا می‌دادند به هشت درصد. غافل از اینکه دو روز بعد هم اصل را باید می‌دادند و هم فرع را، همراه با خِفتی که پیش اهل و عیال می‌کشیدند. سفره دل‌شان که باز می‌شد، می‌دیدی همه به خیال خیرخواهی، بی‌چشم طمع پا پیش گذاشته‌اند؛ حرفی‌ست که برای‌شان در آورده‌اند! تریاک‌های سناتوری و هم‌خوابی با حوریان ترگل و ورگل می‌ماند سر دل‌شان. 

جوان‌ترها همان کاری را می‌کردند که نسل به نسلِ کاسب‌ها کرده‌اند. حساب دخل و خرج‌شان را نگه می‌داشتند. کمتر می‌خوردند و حواس‌شان شش دانگ جمعِ خریدشان بود. ارزان می‌خریدند به قیمت می‌فروختند و مدام ترفند می‌زدند تا از چنگ کسادی فرار کنند. کسادی خرد و کلان نمی‌شناسد. مثل سیل شروع می‌شود همه چیز را با خود می‌شوید و می‌برد. به سطح شعور و سواد هم دخلی ندارد. مغز وامی‌ماند، مچاله می‌شود وقتی‌که یاس و پرتی رخنه کند. مگر اینکه عایدی دیگری هم باشد؛ آب باریکه‌ای؛ هشت آدم گرو نُهَش باشد، کار تمام است. وقتی شپش در جیب سه قاپ بریزد نگاه خیره به دست مشتری‌ می‌ماند و او مَلِک روزی رسان است.

تصویری که حاج محمود ساخت و پیش چشمم آورد بعد از این همه سال هنوز برایم حجت است و شرح این روده درازی. صدایش در سرم می‌پیچد که می‌گفت: «شدیم عین نَشمه‌های شهرنو؛ از صبح باید چشم‌مون به این در باشه بلکه یکی بیاد تو، دو زار بچُسه کفِ دست‌مون...». این حرف را وقتی به یقین می‌رسید کار از کار گذشته می‌زد. می‌ترسید کفر بگوید یا خُلق کسی را تنگ کند. به خودش بند می‌کرد تا پیش وجدانش بدهکار نباشد.

عکس: کاوه گلستان

 


تاریخ سقز است

$
0
0

 مهم‌ترین چالشِ نویسنده حذف خود از روند داستان است. مقصود نوع نظرگاهی که برای روایتِ داستان برمی‌گزیند نیست، تجسمی که به راوی می‌بخشد مهم است. لحن و تصویری باید بسازد ورای خود، نه آنکه پس ذهن‌ خواننده جاخوش کند و نویسنده‌ای شود با هیبتی عبوس و پدرسالار که با تبختر لحن بخواهد از مخاطب بنده‌ی گوش به فرمان و مطیعی بسازد. تاریخ آبشخور مناسبی برای چنین نویسندگانی‌ بوده است. کاری که گوستاو فلوبر در «تربیت احساسات» و استاندال در «سرخ و سیاه» و بارگاس یوسا در «سوربز» یا نمونه‌های وطنی‌اش گلشیری و قلی خیاط در «شازده احتجاب» و «داستان مادری که دختر پسرش شد» با تاریخ کرده‌اند کار هر نویسنده‌ی ناآزموده‌ای نیست. کم نیستند نویسندگانی که خواننده بخت‌برگشته را پای دیوار می‌گذارند و پرمغزترین و مطنطن‌ترین فرمایشات را به لطف حضور سپهسالاری پاکباخته به سویش هدف می‌گیرند.
رمان «سوءقصد به ذات همایونی» نوشته‌ی رضا جولایی از این قاعده مستثناست. داستان جولایی قرابتی ناگسستنی‌ با تاریخ دارد. تاریخِ پردسیسه و چالش‌برانگیز قرن پیش با تمام التهابات سیاسی و در پی جنبش مشروطه و خشم و عصیانی که در دل این گذر آرمیده، بستر مناسبی برای او بوده است. تاریخی که قیاسش با روزگار حال اجتناب‌ناپذیر است. «تاریخ سقز است» و جولایی چه خوب طعمش را با ذائقه‌ی روز هماهنگ کرده است. «سوءقصد به ذات همایونی» روزگار به گِل‌ نشسته محمدعلی شاه را روایت می‌کند. نام کتاب و شروع داستان خط اصلی آن را آشکار می‌کند. قصد شاه کشی‌ست. نخستین راه که به ذهن هر زخم خورده‌ی ستمدیده از جور می‌رسد. اینکه آنها چه کسانی هستند و تفکرشان چیست؟ سوال‌هایی‌ست که جوابشان را باید در کتاب جست.
شخصیت‌هاهمانند که باید؛ کم‌گوی و نکته‌سنج، پرگویی هم اگر می‌کنند به اقتضای کنش‌شان است. جولایی راوی فعل به فعل تاریخ نبوده؛ به عکس آنچه پیش از این متهمش کردند؛شخصیت‌هایش را به خوبی پرورانده و در این بستر پرکشش جای داده و به همین اقلیم هم اکتفا نکرده؛ پا را فراتر گذاشته؛ به قفقاز و روسیه تزاری رفته و تصویری ارائه داده  قابل لمس و تصور، کسانی می‌آیند و می‌روند که در دل تاریخ حضور داشته‌اند و تاثیرگذار بوده‌اند. از خلق و خوی‌شان می‌گوید، رفتارشان را نقد می‌کند و به سخره می‌گیردشان و ما با دل و جان می‌پذیریم‌. نویسنده بی‌جهت پرچانگی نمی‌کند، هر چه که می‌گوید به اندازه است. دروغ‌ها را چنان پروسواس و دقیق تعریف می‌کند که بی‌هیچ تردیدی راست‌شان می‌پنداریم‌. جولایی به ساحت «من» نزدیک نمی‌شود همان که باید، رمان‌نویس پرده نشین می‌ماند.

پی‌نوشت: «سوءقصد به ذات همایونی» نوشته رضا جولایی را نشر افکار به مبلغ ده هزار تومان منتشر کرده است.

 

یادداشت‌های پراکنده

$
0
0

 

داستانآن مرد که کتاب بالینی‌اش فرهنگ لغات بوده را شنیده‌اید؟

از جوانی که خواندن آموخت و پولی به کف آورد؛ برای تهیه فرهنگ لغات، با خود عهد بست که خواندنش را عادت هر شبش کند تا چند کلمه‌ای با طول و تفسیر، به ترتیب از همان «آ» نخست از بَر کند. این عادت در سرما و گرما، سفر و جنگ هم از سرش نیفتاد؛ هر جا که می‌رفت جلد نخستِ آن فرهنگ سترگ را به همراه می‌برد. هیچ زنی وفای مرد و همبستریش را این‌چنین که به آن پایبند بود به خود ندید. کتاب را اگر وارسی می‌کردند اسرارِ نهان هویدا می‌کرد. زمانی که جان‌به‌جان آفرین تسلیم کرد تنها مونسش همان جلد نخست بود که در آغوشش جا گرفته بود و حال و روزی بهتر از پیرمرد نداشت. کتاب را که از جانش کندند انگشت اشاره‌اش بین مدخل «آبست» بود.

حکایت شب‌های من و «در جستجوی زمان از دست رفته» هم فرق چندانی با آن مرد و مونسش ندارد. کافی‌ست کتاب را باز و شروع به خواندن کنم، کِرختی از نوک پنجه‌های پا شروع می‌شود. کش‌و‌قوسی می‌آیم، افاقه نمی‌کند پیش می‌رود آنقدر که بدن را تا نهایتش می‌کشم. گاه دنده‌به‌دنده هم می‌شوم تا آنجا که طاقت تحمل فشار و سنگینی پلک‌ها را از کف می‌دهم و در نهایت هم خواب ناز! شاید بگویید اول صبح بخوان، ظهر بخوان هر وقت دیگر غیر از شب. فرقی ندارد، کار خودش را می‌کند. باز این فکر شاید از سرتان بگذرد که اثر سترگ مارسل پروست برای ذهن کاهلم زیادی‌ پرمحتوا و جانفرساست اما باور بفرمایید این‌طور نیست. پیش از این سه جلدش را خوانده‌ام اما فراموشی که بهترین دلیل برای از نو خواندن و اینکه آن بار نسخه‌ها از هم جدا بودند. اگر خاطرتان باشد نوشته بودم کتاب‌ها را بین روزنامه باطله‌ها یافتم؛ انگار ماترک کتابخانه‌ای برچیده شده...! آنجا هم برای راحتی کارشان تمام جلدها را در دو نسخه گرد آورده‌ بودند. پس باید ایراد را بر گردن سفارش‌دهنده به صحاف انداخت که هر کدام‌شان را به قاعده یک وزنه چند کیلویی در آورده؛ اگر کاربری‌شان را عوض کنم بهترین وسیله‌اند برای ورزیده کردن بازوها. اگر کاهلی هم باشد، سختی پشت میز نشستن و خواندن است. باید دراز بیفتم و دستم را زیر سر حائل کنم تا خواندن به دل بنشیند، ناگفته نماند این هم دلیلی ژنتیک دارد. دوستانی که دو رگه بختیاری و شیرازی هستند بر حرفم صحه می‌گذارند، می‌دانند به هیچ عنوان کاری نکوهیده و مردود نیست بلکه رسمی‌ست لازم‌الاجرا!

 

یکیاز دوستان نویسنده با لحنِ طناز همیشه‌گی‌ استتوسی نوشته درباره معضلات نویسندگی که مورد توجه قرار گرفته و تا این لحظه نزدیک پانصد نفر لایکش کرده‌‌اند و صد و بیست نفری هم پایش کامنت گذاشته‌اند. حتمن می‌پرسید ایراد کجاست؟ برایتان می‌گویم. این بزرگوار نویسنده خوبی‌ست چند کتابی هم که نوشته قابل توجه‌اند اما هیچ‌کدام تجدید چاپ نشده‌اند. کتاب‌هایی با تیراژ هزارتایی به قیمت یک ساندویچ فلافل، بعد از چهارسال هنوز به چاپ دوم نرسیده‌اند. نه گرانند و نه حجیم که وقت‌گیر باشند قطعن از استتوس‌ها مطول‌ترند، لحن و مضمون‌شان هم به همان نسبت متفاوت‌تر. با یک حساب سرانگشتی می‌توان حساب کرد که اگر همین دوستان فیس‌بوکیِ نویسنده که چهارهزار نفری هستند هر کدام یک نسخه از کتاب‌های او را خریده بودند وضع تفاوت عمده‌ای می‌کرد. نمونه دیگرش جلسات نقد یا معرفی کتاب، صفحه‌ای درست می‌شود و دعوت که تشریف بیاورید برای معرفی یا نقد فلان کتاب. هزار نفری لایک می‌کنند، سیل تحسین راه می‌افتد که می‌آییم، آنجا نیاییم کجا برویم. جلسه برگزار می‌شود. چند نفر آمده‌اند؟ پانزده‌نفر نهایت بیست نفر؛ خیال باطل نکنید آنها هم نویسندگانی هستند که آمده‌اند بازدید پس بدهند . بیچاره نویسنده دل‌خوش به دیدار رودررو با مخاطبش برای این مجلس تدارک دیده، شیرینی و آب میوه خریده؛ هزینه‌ای بیشتر از حق‌التحریر کتابش. یا باز شب‌های داستان‌‌‌خوانی برج میلاد اکثر حضار اهالی ادبیات هستند؛ خود گوی و خود شنو.  بحث مخاطب است. مخاطب پیگیر، خواننده نکته‌سنج و این فرق دارد با جمعیت هوراکشِ هلهله کن که بی‌خود آدم گنده می‌کنند. کارد وقتی به استخوان می‌رسد که نویسنده را هم خیال برمی‌دارد مخاطب دارد، خواننده دارد، می‌افتد به خزعبل‌بافی و پرت‌ گویی و دلبری‌کردن، دلخوش به بلند شدن شستی برای تایید یا باز شدن نیش شکلکی پای آخرین دستاورد مجازی!

 

دوسه هفته پیش «شهرکتاب» برای معرفیِ کتاب جدید یکی از اندیشمندانِ بزرگ غرب با حضور دو نفر از استادان بزرگ و صاحب فن داخلی جلسه‌ای برگزار کرده بود. تازه شروع به خواندن کتاب کرده بودم، اسم آقایان را که دیدم مشتاق شدم بروم اما بخت‌ یارم نبود. امروز اتفاقی گزارشش را در یکی از سایت‌ها خواندم. حرف را دور سر نگردانم؛ شارلاتان بازی و پدرسوختگی! استادان گرامی حتا به خودشان زحمت نداده بودند از صفحه پنجاه کتاب جلوتر بروند. هر چه گفته بودند همانی که در کتاب نویسنده بهترش را با طول و تفسیر بدون آلاف و الوف و پشتِ چشم نازک کردن گفته است. بیچاره کسی که وقت و هزینه صرف می‌کند تا پای منبر این شارلاتان‌های موجه بنشیند. کتاب را که بخواند؛ اگرحرف‌ها را به ذهن سپرده باشد؛ جلسه برایش بسانِ چال کردن شرمگاه موش خواهد بود.

 

نقاشی:‌ هبوط فرشتگان عصیان کرده- پیتر بروگل

 

نامیرا

$
0
0

 

شعاع نرم آفتاب تیرماه با نسیمی که از روی خزر و موج‌های در هم‌پیچش می‌گذشت، آمده بودند تا بر چهره‌ات بنشینند تا گوشه‌ی چشمت را بهم بیاوری تا بخندی به این هم‌آغوشی مبارک تا بگویی «چه خبر اینجا؟» تا به سویم برگردی و بگویی «بمونیم، نریم...بمونیم» و از تو بخواهم ساکن بمانی؛ همین را حفظ کنی تا لحظه‌ای را ثبت کنم؛ چشم‌هایی را که تابِ تابش بی‌واسطه را نداشتند و لبخندی که از سرخوشی می‌آمد و هم‌نشینی‌اش چه دلربا بود با کرک نرم پوستت که زیر آفتاب و باد می‌درخشید. لحظه ثبت شد و رفت که بماند؛ نماند و آنچه می‌پنداشتم نامیراست به خیال خامی بدل شد چون تمام وهم‌ها و احساس‌ها. 

نقاشی: ایران درودی 

آن‌سوی ذهن

$
0
0

 

وقتی گذشتن آسان نباشد، زندگی چه دشوار می‌شود. پیش از اتفاق چه سهل می‌نمود، راهی بود تو گویی بارها رفته و آزموده، هیچ وانمی‌ماندیم حتا برای لحظه‌ای درنگ بر کنشی یا درک کلمه‌ای، رفع خرده رنجی اما اساس هستیِ وجودمان را با پرسشی به چالش کشیده‌ایم.
 آری، اساس زیست آدمی بر کنجکاوی‌ست. سوال‌ها از آغاز بوده‌اند؛ پاسخ کنکاش اصلی ‌ست. عقل پیش می‌افتد برای درک آنچه روح را می‌خلد. با هزارتویی در می‌افتد سرشار از اوج و حضیض، آنجاست که برای لختی عقل را هم یارای یافتن نیست. بختک‌وار وبال جانت‌ می‌شود و نهاد به خیال آسیب گریزت را می‌خراشاند و از هر ‌آن‌چه باید می‌کاهد و تو حیران در مغاکی می‌مانی که گذشتن از آن آسان نخواهد بود.
 در این میان واژه‌ها چه رنگ‌ها و تعبیرها که به خود نمی‌گیرند. گاه ترسناک می‌شوند. آیینه‌ای روبرویت می‌گذارند از آنچه واهمه داری. کافی‌ست بخواهی خودت را، زندگی‌ات را در واژه‌ای خلاصه کنی، وامی‌مانی از گفتن حقیقت. رنگ و لعاب حرفت را دگرگونه می‌کنی، از زهرش می‌کاهی و در لفافی از کلامِ بزک شده آراسته‌اش می‌کنی، به خیال رهایی از گزند واقعیت. افسوس، ضربه برنهادی وارد گشته که کم ظرفیتی‌اش پیش از این‌ محرز شده بود.

 

عکس:Duane Michals

قاعده بازی

$
0
0

چشم بر هم بگذاری و اندکی خیال ببافی می‌بینی زندگی فتانه سرخ‌پوشی‌ست خودنما و عشوه‌گر، و بسان هر فریبایی بی‌غرض قدم از قدم برنمی‌دارد. لب اگر بگشاید، خرده حرفش را جار نمی‌زند و فصل‌الخطابش را زیر گوشت زمزمه می‌کند. برای شنیدن نجوایش؛ همان چیز که تمنای شنیدنش را داری و روزها و لحظه‌ها را به خیال وصالش تاب آورده‌ای؛ می‌نشاندت و رسالتش را می‌آغازد. نه آنکه نتواند حرفش را سرراست بزند؛ حرفش، شیوه گفتنش، طنازی و فریبندگی‌اش بخشی از اوست؛ تمام چیزی‌ست که در آن معنا پیدا می‌کند. 

روبرویت می‌ایستد تا قدِ رعنا و معماری تنش را به رخت بکشد. نرمی و سکون را توامان باید در کنش و منشش دید، می‌بینی، عجیب تماشایی‌ست. چشم هم ببندی بر ناوک نگاهش، تیرش به خطا نمی‌رود. نزدیک می‌شود. آن‌قدر نزدیک تا آنچه از نگاهِ تیزبینت پنهان شده را در این ارتباط تنگاتنگ ببینی. زیبایی‌اش دل فریب است و مانند مه‌ رویان درخشنده و افسانه گون نیست؛ گیرایی‌اش چنان است که قدرت کلام و نفی را از تو بستاند. عرق سرد نشسته بر پیشانیش را به حساب شرمش می‌گذاری و رد زخم کهنه‌ای که با لجاجت سعی در محوش داشته را پای جسارت و سماجتش؛ تحسینش می‌کنی و تسلایت را در او می‌جویی. 

صورتش را به موازات صورتت می‌آورد تا دلبرانه حرفش را در گوشت زمزمه کند. هرم نفسش به پوستت برسد، کرک نرم پوستت از اصطحکاک قد می‌کشد، طره موهای در هم پیچش که بر شانه‌ات بریزد ترس از باخت عرصه را بر تو تنگ خواهد کرد. تمام‌وکمال باید دل بسپاری به حرفش؛ نعره‌ی ذهن پریشان در نطفه می‌خشکد. ترتیب کام‌جویی به هم نخواهد خورد؛ توجیه راه را باز می‌کند، فکر پس ذهن می‌ماند تا غریزه اختیار را سلب کند. تن تشنه را آن طور لمس می‌کند که خلع سلاحت کند با طمأنینه و آرامش؛ فعل به فعل؛ رسم بازی را می‌داند. قلبت به شماره بیفتد از پس لبخندی که می‌خواهد گوشه‌ی لب نقش ببندد، برنمی آیی؛ می‌خندی.

بهترین جمله، بهترین کلمه کدام است؟ چه چیز بگویی که جوابگو باشد، دم دست‌ترین حرف‌ها را گفته‌ونگفته رها می‌کنی. بی‌توجه به تو و حرفت پیش می‌رود. حرفش را می زند. وانمود به نشنیدن می‌کنی؛ طنازانه می‌خندد. پنجه‌اش را با موهای خیس از عرقِ پسِ گردنت پر می‌کند. اصرارت بر بازگویی ست. می‌خواهی طعم خوش حرفش را بعد از این عذاب الیم بچشی. می‌خندد و باز می‌خندد. شور در وجودت راه دوانده، شر نطفه کرده، عذابت می‌دهد. حکم این است. چاره در نبردی تن‌به‌تن است با های‌و‌هویی که آه از نهادت بلند کند و آن‌گاه قلیان احساس و شور که شعف در پسش خفته باشد. جوابش بدهی، رهایت می‌کند. آتش‌فشان تنش را از تنِ شمع‌آجینت برمی‌گیرد و با وعده وصالی دیگر از تو جدا می‌شود. افسونش در وجودت رخنه کرده، چنان زبون لب به ثنا و ستایشش می‌گشایی و او را به خود می‌خوانی که بنده‌ای پروردگارش را این‌چنین نطلبیده. سرت به دوران میفتد؛ حیران تنها نظاره گری، تصمیم با تو نبود، نیست و نخواهد بود. ملعبه تویی؛ به مذاق و رایش می‌رقصاند و بازی می‌دهد منیتت را، آنچه را که به آن غره بودی، همه خرده چیزها که تو را ساخته بودند. 

نقاشی: ادوارد هوپر

 

پیام دریافت شد

$
0
0

«اسب جنگی» استیلای کیمیای تصویر است بر عنصر کلام آن هم زمانی‌که «آرتیست» بازگشتی پرشکوه به سینمای صامت داشت. پرداخت دقیق و پروسواس اسپیلبرگ با تصاویری نقاشی‌گون برای به تصویر درآوردن دشت‌های فراخ و میدان‌های پرالتهاب جنگ و غروب‌های غبطه برانگیز، پنداری ارجاع و ادای دینی‌ست به بزرگان سینمای کلاسیک- دیوید لین و ویکتور فلمینگ- البته با تفاوتی عمده در به کارگیری تکنولوژی!

در اینکه اسپیلبرگ استاد قصه‌گویی و برانگیختن عمیق‌ترین احساس‌هاست و موقعیت‌های دراماتیک را بهتر از هر صاحب فنی می‌شناسد، شکی نیست اما زاویه نگاه و پیام ساده‌انگارانه‌ی اخلاقی فیلمش و لحنی که گاه و بی‌گاه به سوی تصنع دراماتیک سوق پیدا می‌کند، «اسب جنگی» را به اثری کم مایه از لحاظ مایه‌های اصلی درام بدل کرده که حتی نمی‌تواند در صحنه‌های پرتنش اکشن هم از تضادی که بین واقعیت و فانتزی‌ به وجود می‌آورد، رهایی یابد. همراه با لحنی بصری که در سطح باقی می‌ماند و رمانتیسیسمی که پاشنه آشیل‌ فیلم می‌شود.  تقابل بورژوازی و پرولتاریا، پدرسالاری،عشق، جنگ، جدایی و در نهایت مضمون مورد علاقه کارگردان «بازگشت به خانه» همه آن چیزی هستند که می‌توانست در مستغرق ساختن تماشاگر بهتر عمل کند و فیلم را در جایگاه رفیع‌تری قرار دهد. اما پرداخت تخت و تک بعدی کنش‌ شخصیت‌ها و رویدادهای داستان موجب شده «اسب جنگی» در اجرای ایده و مضمون الکن بنماید.

در کتاب «اسب جنگی» نوشته مایکل مورپرگو که فیلم از آن اقتباس شده داستان از نگاه جویی، اسب انگلیسی روایت می‌شود. اسپیلبرگ راوی را حذف کرده و رویکردی اُرول‌منشانه -برادر بزرگ- برای سفر اودیسه‌وار جویی برگزیده و تا توانسته به غنای بصری اثرش بها داده و همانطور از بار کلام کاسته است. دیالوگ‌های شعاری و استعاره‌ای هیچ تازه‌گی‌ ندارند همانند که انتظار می‌رود مانند صحبت‌ کاپیتان نیکولز با آلبرت نوجوان در حفظ و کوشش در مراقبت از اسب؛ کافی‌ست فیلم را با موسیقی جان ویلیامز پی بگیریم، چیزی از دست نمی‌رود!

زندگی پرفراز و نشیب جویی و سیر حوادثی که در طول داستان بر او می‌گذرد شباهتی غریب به زندگی الاغِ «ناگهان بالتازار» رابرت برسون دارد . فیلم از نگاه الاغ روایت می‌شود؛ بدون هیچ‌گونه اغراق و تاکید بی‌جایی و در نهایت تصویرِ واقع‌نمایی که از جامعه‌اش ارائه می‌دهد در بسط سینمای استعلایی مؤلفش نقشی اساسی دارد. اسپیلبرگ در نقش مؤلف/صنعت‌گر سعی در بزرگ‌نمایی و هر چه دو چندان کردن کاتارسیس متن دارد که این‌بارهر چه پیش می‌رود از تاثیر آن کاسته می‌شود. سکانس تاخت اسب و رویارویی‌‌ با ارابه جنگی و رَمیدن و عاقبت اسارت در حصار سیم‌های خاردار و در پی‌ آن همدلی و همکاری مسالمت‌آمیز دو سرباز از دو سوی جبهه جنگ برای رهایی‌ جویی، چه تاثیری می‌تواند بر مخاطبی بگذارد که این شکل روایت‌ها را بارها به شکل‌های گوناگون دیده، و با توجه به تجربه‌ای که از این آثار دارد  برداشتی جز تبلیغاتی بودن آن نکند.  

آثار اسپیلبرگ در گذر زمان برآیندی  از ساز و کارهای حاکم بر جامعه‌اش بوده‌اند. تاکید مدام بر فردگرایی و شمایل‌سازی برای پراگماتیسم، میل بازگشت به کودکی، پدر اخته شده (در جستجوی شمایل پدر)، تقدم وظیفه به عشق و قوت قلب دادن از مضمون‌های مکرر آثار او هستند. اینها را می‌توان در فانتزی‌ها و فیلم‌های واقع‌گرا و تخیلی‌اش هم که با نگاهی بعضاً تلخ و عبوس ساخته دید؛ هرچند در نگاه نخست تنها وجه سرگرمی‌سازی‌شان جلب توجه می‌کند.  در همان حال نمی‌توان بر ارجاعاتی که به وقایع روز می‌دهند، چشم بست.

پدر دائم‌الخمر با خرید جویی مورد تمسخر روستایی‌ها و شماتت همسرش قرار می‌گیرد. آلبرت برای اعاده حیثیت پدر با شرایط به مقابله بر می‌خیزد؛ گاوآهن را به کره اسبِ بی‌قرار می‌بندد؛ رگبار سخره و لیچار اهالی تمامی ندارد. نخستین پیروزی؛ زمین ناهموار را شخم می‌زند، صحنه دو نیم شدن سنگ عجیب آزار می‌دهد. پدر قهرمان و معلول جنگ و به همان ترتیب از آن رویگردان است؛ آلبرت می‌بایست این نگرش را تغییر دهد. به  بهانه یافتن اسب به جنگ می‌رود، از جانش دست می‌شوید، از پس سختی‌ها برمی‌آید و در سکانس رومانتیکِ رقیقی اسب را پیدا می‌کند و سلحشورانه به آغوش پدر باز می‌گردد؛ القائات مورد نظر کارگردان باید به مخاطب حقنه شود. هیچ‌جور نمی‌شود بر تبلیغاتی و سفارشی بودن فیلم چشم پوشید آن هم درست زمانی‌که سربازان آمریکایی از جنگی شماتت‌بار به خانه باز می‌گردند. داستان بازگشت تراژیک 62 هزار راس اسب از میلیونها اسب جنگی که در پایان جنگ جهانی اول به میهن‌شان بازگشتند می‌توانست آبشخور مناسبی برای ساخت اثری دراماتیک باشد که استیون اسپیلبرگ از پس آن بر نیامده است.

خدای کشتار

$
0
0
  نگاهی به فیلم پرومتئوس ساخته ریدلی اسکات     دنباله‌سازی یا بازسازی فیلم‌های کالت مساله تازه‌یی نیست اما اینکه برای چنین فیلمی، پیش‌درآمد ...

«گزارشی از مشکلات اخیر»- استیون میلهاوزر ترجمه ضحی کاظمی

$
0
0
 تحقیقات اولیه ما به پایان رسیده و بدینوسیله گزارش خود را به آن کمیته محترم تقدیم می‌نماییم: در شش ماه گذشته ...

شهر ابدی

$
0
0
نگاهی گذرا به تصویر سینمایی شهر «رُم»   سینما می‌تواند شهری را زیبا و رویایی یا کسالت‌بار و زشت‌ ترسیم کند. این ...

خلدبرین

$
0
0
جسدم را زیر نور کج‌تاب روزنِ طاقِ ضربیِ سرسرای سرد و بختک‌زده عمارتی غریب بر مَرمَری یک پارچه سفید خوابانده ...

پاییز بود

$
0
0
ول کن نبود. از خواب که بیدار شدم دو بار زنگ زده بود. دست آخر هم پیغام فرستاده بود: «بالاخره ...

واهمه‌های نام و نشان‌دار

$
0
0
   یک بازار عادی، شکل و شمایلش را هرطور دوست دارید تصور کنید، نه آنچنان قدیمی و سنتی، نه نونَوار و ...

تاریخ سقز است

$
0
0
 مهم‌ترین چالشِ نویسنده حذف خود از روند داستان است. مقصود نوع نظرگاهی که برای روایتِ داستان برمی‌گزیند نیست، تجسمی که ...

یادداشت‌های پراکنده

$
0
0
  داستان آن مرد که کتاب بالینی‌اش فرهنگ لغات بوده را شنیده‌اید؟ از جوانی که خواندن آموخت و پولی به کف آورد؛ ...

نامیرا

$
0
0
  شعاع نرم آفتاب تیرماه با نسیمی که از روی خزر و موج‌های در هم‌پیچش می‌گذشت، آمده بودند تا بر چهره‌ات ...

قاعده بازی

Viewing all 37 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>