یک بازار عادی، شکل و شمایلش را هرطور دوست دارید تصور کنید، نه آنچنان قدیمی و سنتی، نه نونَوار و مدرن. مثل تمام بازارها آنجا هم روالی داشت که هر روز تکرار میشد.
آب و جارو کردن. شیشههای ویترین را دستمال کشیدن. ناقصیها را جفت و جور کردن. خاکِ سرشانهی کتها را تکاندن، رگالشان را مرتب کردن. دستی به سر و گوش قفسهها کشیدن. ویترین را چیدن. مانکنها را آراستن. بساط صبحانه و نهار را علم کردن. لیچار و چارواداری بار این و آن کردن. از خجالت مُفتبَرها درآمدن. عیاشی کردن. مدام حرف زدن؛ مُخ زدن؛ فَک زدن. سَروسُراغی از سررسید چکها گرفتن. از سر اجبار چک پاس کردن. شاگرد را راهی بانک کردن. همیشه کسر داشتن. پِی پولِ دستی افتادن. فروشندهها را به فروش بیشتر واداشتن. شانه مشتریها را گرفتن. سفید را جای سیاه فروختن. دخل را پر کردن. حساب و کتاب کردن.
این روند به همین جا ختم نمیشود. بازار کاسبهای نامحسوسی داشت که بازار پُررونقتری داشتند. سرقفلی و ملکشان یک گُلِجا بود؛ گاهی یکی دو متری جا به جا میشد. ادعاداری این جماعت بیشتر از بازاریها بود. کسب و کارشان سکه بود. بدون آنکه بخواهند برج به برج چیزی بِسُلفند یا مَجیز کسی را بگویند. گهگداری کسی هم اگر موی دماغشان میشد به پشیزی رفع و رجوعش میکردند. کسادی برایشان بیمعنا بود. مشتریشان همیشه پا به جفت در سرما و گرما آماده و دست به نقد بود.
کوپن فروشها، دست فروشها، خرده فروشها، شَرخَرها، تَلَکه گیرها، جیببُرها، مال خَرها، فاحشهها، دوجنسهها، پااندازها و شاهد بازها اهل این بازار سیاه بودند. برای بازاریها یکی از صد تا کار روزانه هماهنگ کردن نبض کار و کاسبیشان با این جماعت بود. نباید کوکِ این بینظم منظم در میرفت. اهل بازار با تمام مصائب خرد و کلان کنار میآمدند و امورات میگذراندند اما کابوسشان یک چیز بود «کسادی».
کاسبی چهار فصل دارد. بهارش وقتیست که همه چیز به اندازه باشد. همانقدر که لازم است بیاید و برود؛ نه کمتر نه بیشتر. تابستان تمامش خوب نیست؛ چلهاش خوب است. وقتیکه عرق در بیاورد و رُس بکشد. پاییزش وقتیکه در بازار خاک مرده بپاشند، امان از شب یلدا؛ هیهات میآورد. زمستان شدت و حدت دارد؛ یکنواخت نیست. استخوان خورد نکرده و نابلد باشی، تا به خودت بیایی ریق رحمت را بهت خوراندهاند. کافیست بیش از خورَندَش بارِ این فصل کنی؛ کار تمام است.
برای کاسب کسادی ناگزیر است. مثل شنبهگشادِ و شبهای قتل یا بازار سوت و کور بعد از افطار، کسی انتظاری ندارد اما اینکه کلن دشت نکنند در کَتشان نمیرود. دودش هم اغلب به چشم فروشندهها میرود. هذیان و خزعبل بر فکر دو طرفِ غائله آوار میشود. خواندن آیت الکرسی و چهار قُل و نماز غُفیله واجب میشود.
اولین درسی که شاگردها میگیرند این است که سر کار جُنب نیایند و همیشه پاک باشند. محیط کار حرمت دارد و آدم نجس هم رزق و روزی را از بین میبرد. نمونهاش اگر خدای ناخواسته دشت را از دست زنی میگرفتند و دخل کور میشد یعنی تا آخر وقت هیچ چیز نمیفروختند، هزار بدترش را میگفتند. غالبن ظنشان بر این بود که حِیض بوده چون بوی تند و زننده عرق تنش به مشامشان رسیده! پولش را از دخل بیرون میکشیدند، دوباره آب و جارو میکردند و شیشه یا لامپ سوختهای را میشکستند و میگفتند وامصیبتا سُک بستند! نمک زیادی را با آب مخلوط میکردند و میپاشیدند جلوی درگاهی دکان یا اگر عاقبتاندیش بودند همیشه کنج انباری شیشهای از ادرارِ پسر بچه نابالغ برای روز مبادا نگه میداشتند، آن را هم چهار گوشه دکان میپاشیدند. مهمترین کار که دخلی به رواجی یا کسادیِ بازار نداشت و واجب الوجود بود، اسپند دود کردن بود.
اسپند و زاج و گلپر و کُندُر را با هزار وسواس و قِروقَمیش، دانه به دانه برداشته و کف دست میگذاشتند، گویی شقالقمر میکنند، وِردی زیر لب میخواندند و همراه نسیم ملایمی که از بین لبان غنچه شدهشان میوزید اوراد را در کالبد زاج و کندرها میدمیدند. اینکارهها اندکی از اسپند را با سر پنجه انگشتشان برمیداشتند، با حالتی عرفانی دور دکان تاب میدادند و جنسها را متبرک میکردند. آیت قوچانی این وقتها میخواند: «هر کی نِظَر بد کُنَه چِشمِش بترِکه و دلش درد کُنِه» آن یکی که اندکی نمک داشت میگفت: « بترکه تُخمِ حسود و بخیل و نامرد...!» و ای کاش به همینجا ختم می شد. باید جوری دود راه میافتاد که چشم چشم را نبیند، راه نفس را ببندد و سرفه بیاورد، چنانکه قطره اشکی از کنج چشم بچکد نه با زور و دگنک؛ خودش بیاید، خالصانه. سوختهاش را هم میریختند دو گوشهی ورودی دکان؛ کنار قفلها، اینکار را به شکلی انجام میدادند که اسپندهای سوختهی دوده زده برود زیر پای رهگذران. باز ساعتی بعد رد اسپند سوختهها را هم میپاییدند اگر خوب پایمال شده بود نشانِ دفع چشم زخم بود.
گهگاه که اسپند دود میکردیم حاج حسین از مغازه روبرو؛ همیشه پشت پیشخان با ریش پروفسوری و موهای جوگندمی و ابروهای هشتی؛ داد میکشید: «حاج آقا وسمه کو... تنگ نمیکنه، عشوه رو زیاد میکنه...!» و میخندید. راست میگفت هر کاری کرد اوضاعشان فرقی نکرد. دیگر از تک و تا افتاده بودند. خودش سن و سالی داشت. پسر جوانش هم نمیتوانست کُنده این بدهی سنگین را بکشد. زمین خوردند. صدی هشت بهره میگرفتند؛ آنوقت که پول پول بود. گاهی وقتها هم ساعتی، به دقیقه، چک همان روز را با درصدی سود برای دو یا سه ساعت بعد مینوشتند. اول خانه را دادند بعد دکان را تیغه کشیدند. سه دانگش را فروختند. هنوز مُهرِ مبایعه نامه خشک نشده نصف دیگرش هم به باد رفت. خواستند حساب نزولخورها را تومانی دوزار کنند، کلیمی و مسلمان به کتابشان حواله دادند. باید آبروداری میکردند؛ کاری که سالها انجام داده بودند. تومان به تومان پولها را دادند. همه چیز در طرفةالعینی فرو ریخت. شَر کاسبی رخنه کند مثلِ طوفان ستیهنده میروبد و میبرد. تنها ردِ زخمش میماند؛ دلخوشکُنَکش اسمش میشود، تجربه.
حاج حسین یکی از صدتا بود. ورشکستگی عین بختک روی بازار افتاد. از او ریشهدارترها هم کله پا شدند. چند سال قبلش بازار ساخت و ساز رونق گرفته بود. خانههای چند سالِ را میکوبیدند و آجر روی آجر میگذاشتند. سود لباس در مقابل رشد ملک هیچ بود. ایرادش کجا بود؟ دولت عوض شده بود. حباب بازار ترکیده بود. ملک راکد شده بود. بدهیها پیش چشم میآمد. سررسید مضاربهها از همه سهلالوصولتر بود. نزولخور فقط سودش را میخواست! اگر رگه بازار میگرفت اصل و فرع را باهم تسویه میکردند اما بازار کجا بود؛ نه که نباشد؛ بود اما کفاف این طفل ناقصالخلقه را نمیداد که هر چه در شکمش میریختند، سیرمانی نداشت. چکهای مدتدار میکشیدند؛ اولاد به اولاد. برای روز مبادا باید پیش بانک رو سفید میماندند. با نزول مضاربهها و چکها را پُر میکردند. بازار برای خَرمردِ رِندها رونق گرفته بود. دوره میافتادند پول و طلای خالهخانباجیهای فامیل را جمع میکردند به سه درصد سود میآمدند به این گرفتارهای یکلاقبا میدادند به هشت درصد. غافل از اینکه دو روز بعد هم اصل را باید میدادند و هم فرع را، همراه با خِفتی که پیش اهل و عیال میکشیدند. سفره دلشان که باز میشد، میدیدی همه به خیال خیرخواهی، بیچشم طمع پا پیش گذاشتهاند؛ حرفیست که برایشان در آوردهاند! تریاکهای سناتوری و همخوابی با حوریان ترگل و ورگل میماند سر دلشان.
جوانترها همان کاری را میکردند که نسل به نسلِ کاسبها کردهاند. حساب دخل و خرجشان را نگه میداشتند. کمتر میخوردند و حواسشان شش دانگ جمعِ خریدشان بود. ارزان میخریدند به قیمت میفروختند و مدام ترفند میزدند تا از چنگ کسادی فرار کنند. کسادی خرد و کلان نمیشناسد. مثل سیل شروع میشود همه چیز را با خود میشوید و میبرد. به سطح شعور و سواد هم دخلی ندارد. مغز وامیماند، مچاله میشود وقتیکه یاس و پرتی رخنه کند. مگر اینکه عایدی دیگری هم باشد؛ آب باریکهای؛ هشت آدم گرو نُهَش باشد، کار تمام است. وقتی شپش در جیب سه قاپ بریزد نگاه خیره به دست مشتری میماند و او مَلِک روزی رسان است.
تصویری که حاج محمود ساخت و پیش چشمم آورد بعد از این همه سال هنوز برایم حجت است و شرح این روده درازی. صدایش در سرم میپیچد که میگفت: «شدیم عین نَشمههای شهرنو؛ از صبح باید چشممون به این در باشه بلکه یکی بیاد تو، دو زار بچُسه کفِ دستمون...». این حرف را وقتی به یقین میرسید کار از کار گذشته میزد. میترسید کفر بگوید یا خُلق کسی را تنگ کند. به خودش بند میکرد تا پیش وجدانش بدهکار نباشد.
عکس: کاوه گلستان