Quantcast
Channel: close-up
Viewing all 37 articles
Browse latest View live

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد*

$
0
0

نگاهی به فیلم «قوی سیاه» آخرین ساخته دارن آرنوفسکی

دارن آرنوفسکی از جمله فیلمسازانی ا‌ست که با نخستین آثارش نشان داده علاقه ویژه‌ای به استفاده خارج از عرف و ساختارشکن از ابزار سینما و شیوه‌های بیانی و بصری در ارتباط با آن را دارد. آثار آرنوفسکی در ذات خود مسحورکنندگی و اغواگری را توام با بیان احساسی ورای حیرت و شعف در قالبی نو و تجربه‌گرا به مخاطب ارائه می‌دهند. آرنوفسکی در فیلم‌های ابتدایی‌اش چون «پی» و «مرثیه برای یک رویا» سبک خاصی را با ریتم تند، حرکت‌های شتابان دوربین و تدوین غیرمعمولِ همراه با پیوندی آوانگارد از همنوایی موسیقی و تصویر ارائه داده است. او در دو فیلم بعدی‌اش «چشمه» و «کشتی‌گیر» از این شیوه تا حدی فاصله گرفت و راهی جدید و گاه سرشار از پیچیدگی‌های روایی و نظری برگزید.

آرنوفسکی در آخرین ساخته‌اش «قوی سیاه» مانند «کشتی‌گیر» سراغ داستانی برگرفته از رویدادی انسانی و حرفه‌ای رفته است با همان رویکردهای آشنای این عرصه، چون تقابل برای حفظ بقا و جایگاه برتر. اگر وجه بارز در «کشتی‌گیر» زمختی‌های زندگی یک کشتی‌گیر حرفه‌ای ورشکسته بود این‌ بار صحبت از ظرافت و نظم است. نظم و آرامش دو ویژگی بارز هنر باله‌اند و زمانی زندگی حرفه‌ای یک بالرین معنا می‌یابد که در این دو خلاصه شود. دارن آرنوفسکی در آخرین فیلمش «قوی سیاه» جهانی را از ورای آن شکوه و زیبایی که خاصه این هنر است به تصویر می‌کشد؛ سرشار از آشوب و هرج و مرج، استیصال و عصیان‌های فردی. او هنری را به چالش می‌کشد که همیشه در نگاه نخست فَر و شکوهش چشم‌نواز بوده است.

 نینا سیرز تمام دوران زندگی‌اش را صرف تمرینات طاقت‌فرسا و فرسایشی باله کرده و امروز در یکی از معتبرترین سازمان‌های هنری مشغول به کار است. او مصمم است در اجرای تازه‌ای از باله دریاچه قوی چایکوفسکی نقش شاخص «قوی سفید» را از آن خود کند؛ نقشی دوسویه و چالش‌برانگیز. مدیر و طراح نمایش‌های این باله اطمینانی به توانایی نینا برای انجام چالش‌های بازی در دو نقش قوی سفید پاک و قوی سیاه اغواگر و گمراه‌کننده ندارد: «در چهار سالی که شاهد نمایش تو در این کمپانی بوده‌ام از مهارت‌ات در اجرای ظریف و دقیق حرکات این نمایش حیرت‌زده شده‌ام، اما هرگز ندیده‌ام خودت را در حس این نمایش‌ها رها کنی. گاهی با خودم فکر می‌کنم این همه زحمت برای چیست؟» گرچه نینا بهترین گزینه برای ایفای نقش قوی سفید است اما باید راهی برای بیرون کشیدن احساس درونی خود بیابد تا بتواند نقش قوی سیاه را به تصویر بکشد؛ رژلب ستاره سابق را به لب می‌مالد بلکه رنگی از ذوق و هنر او را مال خود کند، سعی می‌کند به طراحِ رقص نزدیک شود، در جلد لیلی بالرین دیگری می‌رود که جنبه‌های انسانی بارزتری دارد، از سفیدی لباسش دل می‌کند، سیاه می‌پوشد. او به این رفتارهای سیزیف‌وار ادامه می‌دهد و تا آنجا پیش می‌رود که به فرجامی پر از تردید و آشفتگی می‌رسد.

تم ثابت فیلم بر کمال‌طلبی نینا شکل می‌گیرد که ریشه مشکلات اوست و به وسواسی جانکاه و آزاردهنده بدل گشته است. نبرد نینا با خود برای کالبدشکافی روانی و برانگیختن نیروی درونی و عینیت بخشیدن به انسانی درون انسان و افتادن به ورطه مازوخیسم، خیال‌پردازی و وهم، جان‌نمایه این درام پرکشش است. نینا مرکزیت داستان را دارد؛ تمام کاراکترها در ارتباطی مستقیم با او هستند. مادر شیفته اوست؛ اتاقش را با تصویرهای نینا پوشانده، خانه را چون سالن تمرین آراسته است؛ یک آن از نظارت بر او دست نمی‌کشد. او نینا را خود می‌بیند. تمام کسب‌نکرده‌ها و ناداشته‌ها را در وجود او حقنه کرده است و به تعبیری نارسیسیسمی که در کالبد دیگری جان گرفته است. نینا با بث مواجه می‌شود، ستاره سابق، استثمارشدگی‌ و چگونگی به جنون و فروپاشی رسیدنش را می‌بیند. لیلی می‌تواند جایگزین مناسبی برایش باشد و همچنین دستمایه‌ای برای رسیدن به حس «قوی سیاه». خیال‌پردازی و حسادت نیرویی را در او برمی‌انگیزاند که تا حذف لیلی پیش می‌رود. رابطه نینا و لیلی کنتراست خوبی را ایجاد می‌کند و در برابر تقابل با برداشت مخاطب به یک انفعال توجیه‌پذیر دست می‌یابد. فیلم سرشار از روابط و سببیت‌ها و سمبل‌ها و نشانه‌هاست. در این بین آیینه چون یکی از کاراکترها نقش‌آفرینی می‌کند، در همه جا حضور دارد و گاه هزار تکه است و اغلب تصویر نهان را آشکار می‌کند و به مدلولی برای عریان‌سازی درونیات وجودی نینا بدل می‌شود. «قوی سیاه» همانندی‌های آشکار و غیرقابل انکاری با اثر چایکوفسکی دارد.

 کاراکترها به خوبی جای‌گذاری شده‌اند و فیلمنامه‌نویسان با درایتی مناسب حال، روایتی با ‌شناسه‌های مدرن را برگزیده‌اند. شخصیت‌پردازی‌های دقیق و پروسواس در اجرایی مینیاتوری از سوررئالیسم سبب شده به خوبی زوایای پنهان کاراکترها آشکار شود. در این بین کاراکتر توماس لِروی با بازی وینسنت کسِل تضادی را با دیگر کاراکترها ایجاد می‌کند. حضورش آن گیرایی و کاریزما را برای ایفای چنین نقشی که مایه‌های جذابیتی فوق‌العاده‌ای می‌توانست داشته باشد، ندارد. در کل اثر تصویری که از مردان ارائه می‌شود دلچسب نیست (البته به دور از تعصبات رایج) به یاد بیاورید آن سکانس اضافی را که نینا در مترو مقابل پیرمردی نشسته که شنیع‌ترین رفتار را دارد.  «قوی سیاه» با بازی او معنا یافته است، همان طور که بهترین آثار گاه با بازی هنرپیشه‌هایشان شناخته شده‌اند؛ پورتمن فیلم را از آن خود کرده است. پورتمن و میلا کانیز برای ایفای نقش‌هایشان مصائب بسیاری کشیده‌اند و جایزه بهترین بازیگر نقش اول زنِ گلدن‌گلوب تاییدی بر بازی ناتالی پورتمن است.

 فیلمبرداری روی دست متی لیباتیکو در سیالی و شاعرانگی اثر در زمانی که با موسیقی جاودان چایکوفسکی همراه می‌شود تصویری سکرآور و بی‌بدیل را می‌آفریند. آن نگاه نیست‌انگارانه‌ اغراق‌آمیزی که در آثار پیشین دارن آرنوفسکی وجود داشت اینجا هم خودنمایی می‌کند. ترکیب‌بندی‌های «قوی سیاه» ترکیب نابی از تمام همبستگی‌های فرمی و ابزاری سینمایی‌ است اما این سیاه‌نمایی اغراق‌شده از محیط پیرامون کاراکترها و آن تصویرسازی‌های به ظاهر ترسناک تا حدی از ایستایی اثر می‌کاهند. آرنوفسکی بسیار کوشیده از بازی با جلوه‌های ویژه و افتادن در دام تصویرهای گرافیکی بگریزد اما در سکانس‌های پایانی برای ایجاد حس تعلیق بیشتر، از این حیث بهره مناسبی نبرده است. با تمام این تفاسیر «قوی سیاه» اثری‌ است پرقدرت و ماندگار. 

------------------------------------

* عنوان شعری از مهدی حمیدی

پی‌نوشت: منتشر شده در روزنامه شرق- ۶ بهمن



سردم است؛ کمی آوازِ عاشقانه بخوان!*

$
0
0

درباره فیلم «قاتل درون من»‌ ساخته‌ی مایکل وینترباتم

 

مایکل وینتر باتم را با فیلم‌های مطرحی که در فضایی مستند گون و همراهِ مایه‌های پررنگ نشاط گرفته از رویدادهای مهم سیاسیِ و اجتماعیِ‌ای که در این سال‌های نه چندان دور بر مردمی فارغ از رنگ و نژاد ساخته می‌شناسیم. اومانیسم پر جلوه‌ترین و نمایان‌ترین تفکریست که در کارهای متوالی او جاری بوده و این نگاه انسان‌مدارانه را می‌توان در فیلم‌هایی چون « در این دنیا»، «به سارایوو خوش آمدید» و «جاده‌ای به گوانتانامو» به وضوح دید. وینتر باتم در آخرین ساخته‌اش می‌خواهد مارا با ابعاد فکری و حسیِ تازه و غیر منتظره‌ای همراه سازد و ذهن و قلب‌مان را تواما با ماجرایی تلخ و پیچیده درگیر کند.

او این بار به سراغ رمانی از جیم تامپسون رفته است. رمانی که استنلی کوبریک فقید که سابقه همکاری در فیلمهای «کشتار» و «جاده‌های افتخار» را با تامپسون داشته در باره آن گفته است: «این رمان احتمالا ترسناک‌ترین و قابل باورترین داستان با روایت اول شخص درباره یک ذهن جنایتکار است که من در عمرم خوانده‌ام»**. حاصل این اقتباس تریلر جناییِ «قاتل درون من» است  که در اکران‌های مختلفی چون جشنواره ساندنس و برلین با واکنش تند تماشگران روبرو شده است.

فیلم از زبان لو فورد، معاون کلانترِ شهری کوچک در غرب تگزاسِ سال‌های پایانی دهه پنجاه روایت می‌شود. فورد که در ظاهر فردی متین و آرام و مبادی آداب است از جانب رییس کلانتری و بعدها مَلاک محلی مامور می‌شود تا زنی روسپی، جویس لاکِ‌لند را از محل سکونتش دور کند تا به این شکل رابطه او با پسرِ ناسازگار مَلاک پایان گیرد. در همان ابتدا از زبان فورد می‌شنویم « مشکلی که تو شهرهای کوچک هست اینه، همه فکر می‌کنند می‌دونن تو چه جور آدمی هستی» و این همان نقطه اتکای نویسنده برای پیشبرد داستان است . وینتر باتم روایت اول شخص را در زمانی به کار می‌برد که استفاده از این شیوه رو به زوال نهاده و البته با کمی اغماض می‌توان گفت در این کار موفق بوده است. «قاتل درون من»  ابتدا با روایتی ساده و سرراست و ضرباهنگی مناسب و به لطف سکون و لختی بیابان‌های غرب تگزاس در فضایی سرشار از نشانه‌ها و نمادهای بصری ژانر آشنا و محبوب نوآر آغاز می‌شود، ترکیب‌بندی نماها و استفاده کاربردی از میزانسن به بهترین شکل ممکن در خدمت فیلم بوده است. اگر گفته وینترباتم را ملاک قرار دهیم «کتاب برای من حکم فیلمنامه را داشت» نمی‌توان به راحتی از کنار نام جیم تامپسون گذشت. تامپسون کاراکترهای داستانش را همراه با پیرنگ‌ها و شناسنامه‌های شخصیتی‌شان به تگزاس سنتی آورده و به شیوه خاص خودش خشونت و از هم گسیختگی این جامعه را به نقد کشیده است.

 فیلم نیمه نرسیده به اثری سرشار از رفتارهای سادیستی و مازوخیستی بدل می‌شود. جنبه‌های غریب رفتارهای دیگر آزاری معاون کلانتر در همان سکانس‌های ابتدایی‌ ملاقاتش با جویس آشکار می‌شود. رابطه‌ای که وسیله‌ای می‌شود برای به سرانجام رساندن هدفی دردناک و آزار دهنده و در اینجا عریانی بیش از حد خشونت و تکرار سکانسی چون خشونت‌های افراطی و وحشیانه در فیلم‌های «بازگشت ناپذیر» گاسپارنوئه و اثر تاثیرگذار سام پکین پا «سگ‌های پوشالی» و البته برای بیننده با مشت‌های پی در پی‌ای که برای دفرمه کردن ظاهر ستاره‌ای چون جسیکا آلبا بر صورتش فرود می‌آیند به تصویر کشیده می‌شود. درنگاه اول این گمان پیش می‌آید که کیسی افلک با آن چهره سرد و خالی از کاریزمای یک معاون کلانتر انتخاب مناسبی برای ایفای نقش لو فورد نیست اما با پیشرفت داستان و همذات‌پنداری بیننده و تاثیری که عناصری چون حجم، لحن وریتم گفتار و بازی حسی و کنترل شده افلک به دور از نقش ‌آفرینیِ‌ تصنعی و اغراق‌آمیز که گاه در سکانس‌هایی به این جنبه هم فرو می‌لغزد؛ تاثیر فرساینده و تاحدی با ماندگاریِ منفی بر ذهن مخاطب می‌گذارد.

وینترباتم برای رفتارشناسی و شناساندن دلایل رفتاری فورد به دم دست‌ترین شکل ممکن در اجرای فلاش بک متوسل می‌شود و همانطور که این کارش مسبوق به سابقه است از حجم بالای موسیقی برای آنها استفاده می‌کند؛ دراین کار از موسیقی کانتری و بلوز و در سکانس‌هایی که بار عاطفی و شمه‌ای از تردید وپشیمانی دارند از موسیقی کلاسیک «دونیزتی» بهره می‌جوید. این شکل از اجرا و فلاش بک‌هایی که از رابطه غیر متعارف فورد کودک و مادرش و بازنمایی صحنه تعرض به دختربچه و حجم بالای موسیقی، سبب می شود «قاتل درون من» به ورطه سانتی‌مانتالیسم بیفتد.

 فیلم از مصالح و مایه‌های مناسبی برخوردار است اما در این بین وینترباتم بدعتی را برای تفسیر فیلم از نگاه خود نمی‌گذارد و تنها به وفاداریِ صرف از کتاب جیم تامپسون بسنده می‌کند؛ «می‌خواستم حتما و تا جایی که امکانش وجود داشت به کتاب تامپسون وفادار بمانم» این وفاداری بیش از حد و اقتباس نعل به نعل از کتاب او، بزرگترین لطمه را به فیلم زده است.

اغراق وینترباتم در شخصیت پردازی و پرداخت آبزورد برای ترسیم شمایل دیگر کاراکترها مانند کلانترِ پیر و دائم الخمر، مادر با رفتارهای مازوخیستی حاد در باورپذیر کردن زبان روایی فیلم عقیم می‌ماند. بارگذاری و استفاده از شگردهای دراماتیک امضای وینترباتم است که در اینجا با توجه به ترسیم رابطه عاطفی بین جویس و امی استنتون، کیت هادسن، با فورد تاثیری نمی‌گذارد؛ او از عشق و تعهد فراری‌ست و در این راه از انجام هیچ  جنایتی فرو نمی‌گذارد.

سکانس پایانی فیلم با پرداختی خام و تکراری و اصرار برغیر قابل پیش‌بینی بودن اتفاقات نهایی به دست‌مایه ‌ای غیربدیع و دست‌مالی شده بدل گشته که همین مسئله و آن تصویرسازی‌های سرشار از خشونت به ساختمان کلی اثر لطمه وارد کرده است. 

-------------------------------------

* عنوان شعری از رضا کاظمی

** سانفرانسیسکو کرونیکل/ 25 ژوئن 2010/ روت استاین/ مترجم: فرشید عطایی

 پی‌نوشت: منتشر شده در روزنامه شرق- ٧ بهمن   

تنهایی پرهیاهو*

$
0
0

نقدی بر فیلم «پرسه در مه» ساخته‌ی بهرام توکلی

 

انسداد باروری هنری و افتادن گره‌ای کور در سر راه خلاقیت هنرمند که پیامدش فرو افتادن در مغاک‌های روحی و رفتاری است، بی‌گمان ایده و داستانی بکر و تازه برای ساخت اثری بر آن مبنا نیست اما بهرام توکلی به خوبی این داستان را با پی‌رنگ‌هایش در قالبی از پست مدرنیسم به اجرا در آورده است که بی‌شک در سینمایی که تجربه کردن در آن گاهی به پایان کار حرفه‌ای بدل می‌شود، رسالتی یکه و والاست. «پرسه در مه» فیلمی‌ در مذمت تنهایی است که با روایتی درون‌گرایانه و ساختاری کاملا حرفه‌ای و استوار پیش می‌رود. 

جسمی که نبض حیاتش را در دل دستگاهی می‌جوید که هر چند ثانیه سوتش گواهی می‌دهد بر ادامه حیات نباتی‌‌اش، از گذشته‌ جز چند تصویر مختصر چیزی بخاطر نمی‌آورد «تصویر چند شب‌ پره که پشت بال‌هایشان با رنگ زرد و قرمز و آبی با نوعی درخشش غیر طبیعی پوشیده شده و رنگ‌ها هنگام بال زدن شب پره‌ها با هم ترکیب می‌شوند». در واپسین لحظات قطع کردن دستگاه و پایان دادن به زندگی‌اش و آنجا که به این قطعیت می‌رسد، فرصتی باقی نمانده و سفر بی‌توشه حاصلی ندارد، با نشانه‌های مختصری که در خاطرش مانده و برای جستجوی هویتی مفقود شده، تصمیم می‌گیرد زندگی‌ای برای گذشته‌ فراموش شده‌اش خلق کند.

امین دانشجوی مستعد و پریشان حال رشته موسیقی است که در ابتدای زندگی مشترک و کار آهنگسازی با شنیدن صدای مکرر و آزاردهنده سوت و حمله‌های مداوم عصبی خللی در کار آهنگ‌سازیش ایجاد می‌شود که با پیشرفت داستان به جنون و خود آزاری می‌رسد. آنچه به تصویر کشیده می‌شود برآیند ذهن امین است. دختری را که به عنوان معشوق بر می‌گزیند بازیگر تئاتری است که دو بار به تماشای آن رفته است و بخشی از سیر زندگی‌اش را بر پایه داستان تئاتری قرار می‌دهد که دختر- رویا- در آن بازی می‌کند.  او روان پریشی و سردرگمی و جنون را برای کاراکترش برمی‌گزیند؛ چه بسا گاهی هم باز می‌گردد و کردار و سخن را به شکل دیگری می‌چیند مانند سکانسی که با استاد روبرو می‌شود، اول بار برخوردی آزاردهنده و جنون آمیز و بار دیگر که بیننده تنها صحنه ورود را می‌بیند با حسی از نرمی و عطوفت تصویر می‌شود.

 این حجم مهار گسیخته قیام شخص علیه خود است. شور و شیدایی بی‌حد امین برای خلق اثری که مهار زندگی را از او گرفته به دغدغه‌های اجتماعی و پیرامونی او باز نمی‌گردد؛ این جنگ نابرابری است که با خود آغاز کرده است. از دو منظر شباهت‌هایی بین امین و حمید هامون است. مشکلات زناشویی و خلاقیت که در هر دو کاراکتر واضح است؛ هر دو متوسط‌الحال‌هایی هستند که بیش از توان واقعی انتظار خلاقیت دارند. اما نقطه تمایز دو شخصیت فرآیند تقابل هامون با اجتماع پیرامون خود است و امین  ذهنش را درگیر مسائلی این‌چنین نمی‌کند، تنها زمانی‌که وضعیتی پارانوییدی  در رفتارش نشان می‌دهد از رابطه رویا با دکتر روانپزشک و بازیگر مقابلش در تئاتر به شک می‌رسد و مدام آنها را با رفت و برگشت‌های مستمر ذهنی‌اش - که در فیلم به خوبی با تدوین غیرخطی ترسیم شده‌اند- ترمیم می‌کند و چه زیبا دیالوگ‌های صحنه‌های تمرین شکل می‌گیرند، رویا کلمات را رسمی بیان می‌کند اما همکارش راحت و خودمانی. عشق او به رویا و موسیقی آمیخته به درد و ملعنت و تباهی است. برخوردی که با دریا در فیلم‌های مهم این سال‌ها صورت گرفته برخوردی دو سویه است غالبا مظهری بوده از نیستی و نابودی و در همان‌جا نشانه‌ای برای ادامه زندگی؛ سکانس پایانی فیلم «هامون» را به خاطر بیاورید، در اینجا هم با همان رویکرد مواجه‌ایم، در اوج اختلال عصبی و پس از قطع انگشت در کنار دریا اینسرتی می‌بینیم از همراهی شوق‌انگیز رویا و کودک که نشانه‌ایست از به سرانجام رسیدن هدف امین برای ترسیم زندگی‌اش . امین زندگی گذشته‌اش را برپایه تمنا و میل به عشق و زندگی نمی‌چیند زیرا به این قطعیت رسیده است که مرگ در پیش روی اوست. او صحنه مرگش را بسیار شور‌انگیز ترتیب می‌دهد امکان هر چیز برای مرگ او قابل تصور است اما او نوعی ایثار و جانفشانی را برمی‌گزیند و مرگ مغزی‌اش را در اثر ریزش معدن تصویر می‌کند.

بهرام توکلی با ظرافت و به درستی تمام مصالح را کنار هم چیده است و چه بسا پی‌رنگ‌ها و ایده‌هایی را که به کار گرفته است پیش از این بارها استفاده شده‌اند؛ سکانسی که امین با شور و پریشانی دیوار اتاقی که خود را در آن حبس کرده است با نت‌هایی که ذهنش را اشغال کرده‌اند می‌پوشاند در اجرا مشابه سکانسی در فیلم «یک ذهن زیبا» است و حتی شخصیت امین را می‌توان با پروفسور جان نَشِ همان فیلم قیاس کرد و باز کل شخصیت امین که بر اساس ونسان ونگوگ شکل گرفته‌ است؛ اختلال دو قطبی بودن و افسردگی شیدایی و در نهایت رفتارهای مازوخیستی او که منجر به قطع کردن انگشت می‌شود و سوت بی‌پایانی که در گوشش می‌پیچد که اشاره‌ای به معلولیت شنوایی بتهوون دارد.

 پرداخت کلاژگونه توکلی در ترسیم پرسوناژ امین جهت عکس گفته‌ ویرجیانا وولف تصویر می‌شود آنجا که می‌گوید: «تجربه‌های زندگی ارتباط ناپذیرند و این است دلیل تنهایی انسان». او سیر داستان و کنش و ارتباط شخصیت‌ها را طوری شکل می‌دهد که تمیز دادن واقعیت و توهم در این بین برای بیننده امری محال می‌نماید. شنیدن صدای سوت و دیدن تصاویر کشدار سرگیجه‌ آور در ایجاد ابهام و همذات‌پنداری مخاطب نقش بسزایی دارند. 

 سیر صعودی که بازی شهاب حسینی پس از فیلم «محیا» به خود گرفت در نقش امین به اوج خود می‌رسد، با شیوه‌ای مثال‌زدنی تمام حضیض‌های روحی و روانی قهرمان فیلم را به تصویر می‌کشد، اغراق نیست اگر بگویم او می‌تواند با این نقش تعریفی جدید از بازیگری را در سینمای‌مان ارائه دهد. همچنین بازی زیر پوستی و پر کشش لیلا حاتمی در باور پذیری شخصیت رویا نقش بسزایی دارد.

موسیقی تاثیر گذار با ضرباهنگی مناسب حال فیلمِ حامد ثابت و تدوین چشم‌گیر بهرام دهقانی و تصاویر حمید خضوعی‌ابیانه همه در ماندگاری و تاثیری که فیلم باید بر مخاطبش می‌گذاشته موثر بوده‌اند.

 ...............................................................

*- نام کتابی نوشته بهومیل هرابال ترجمه‌ی پرویز دوایی 

پی نوشت: منتشر شده در روزنامه شرق ٢٢ اسفند

بازی موش و گربه

$
0
0

چند نکته درباره فیلم «یکی از ما دو نفر» به کارگردانی تهمینه میلانی

 

تهمینه میلانی بسیار علاقه‌مند است تا به عنوان مصلح اجتماعی شناخته شود. او قوت و ماندگاری آثارش را در انتقال پیام‌های اخلاقیش به مخاطب می‌داند. میلانی سینما را به عنوان تریبونی برای بیان عقایدش می‌داند و این نگاه ابزاری باعث می‌شود تا آثارش خالی از جزییات و سرشار از کلیشه‌های گل درشت و شعاری باشند. داستان کم‌ترین نقش را در این بین دارد بیشترین تاکید و اتکا به دیالوگ‌ها و اندیشه‌های حقنه شده‌ای است که باید به مخاطب منتقل شوند.

 

در سینمای او زن حکم موجودی آرمانی و قدیس‌گون را دارد که فرقی هم نمی‌کند متعلق به چه جایگاه و طبقه اجتماعی است، باج‌گیر و دزد و حاشیه نشین یا از طبقه‌ای فرادست و تحصیل‌کرده با آزادی‌های تعریف شده طبقه‌اش، تمام آنها به یک زبان صحبت می‌کنند و دید و اندیشه‌شان کوچک‌ترین تفاوتی با یکدیگر ندارد. مرد آرمانی او هم همان شخصیت آشنایی است که حرف اول و آخر را در منزل می‌زند مردی که تنها «چشم» می‌گوید و بنده درگاه بانوی خانه است و در غیر این صورت موجودی‌ اهریمنی و دگم است

. اما باید «یکی از ما دونفر» را تغییر مسیر ملایمی در جهان فکری و سینمایی تهمینه میلانی بدانیم.  خیال‌ برتان ندارد با داستان و آدم‌های تازه‌ای در جهان سینمایی او مواجه نیستیم، هم داستان آشناست و هم شخصیت‌ها برشی هستند از همان الگوهای آشنا، تنها در این بین تا حدی تعادل برقرار شده است. تعادلی که به هیچ وجه در آثار ساخته شده پس از «افسانه آه» وجود نداشته است و این حفظ تعادل را بی‌شک باید در کارنامه کسی چون تهمینه میلانی با آن سرسختی و جسارت، ساختارشکنی دانست.

سارا(السا فیروزآذر) آرشتیکت جوان و هنرمند تازه از فرنگ برگشته در شرکتی مشغول به کار و درگیر ماجرایی عاطفی با مدیر شرکت، مهندس بابک امان می‌شود. رابطه‌ای که با پیشرفت داستان به بازی موش و گربه‌ای چون «آتش بس» بدل می‌شود. فیلم با یک آغاز و پایان بی‌منطق روایت می‌شود و در همان سکانس آغازین اولین شعار صادر می‌شود. سارا که دل در گرو فرهنگ بومی و اصیل ایرانی دارد یک دم ذهن مخاطب را رها نمی‌کند پرطمطراق‌ترین و باسمه‌ای‌ترین پیام‌ها را یا به لطف کلام  یا به ضرب حرکتی رزمی صادر می‌کند. سادگی و مهارت و سخت‌کوشی در وجود او نهادینه شده است و این را با تاکیدهای مدام مخاطب درک می‌کند. سارا باید در شرکتی آلوده به عناد و غرض‌ورزی کار کند در محیطی با حضور مهندس شایان با بازی آزاردهنده پیام صالحی، شمایلی از مردانی که کاری جز چوب لای چرخ دیگران گذاشتن نمی‌دانند.

شخصیت مقابل او با بازی بهرام رادان مهندس موفقی است که از حسن شهرت چیزی کم از شخصیت واقعی خود رادان ندارد، تمام زنان فیلم او را می‌شناسند. پیش از آنکه مخاطب پی به شباهت کاراکتر او با دون ژوان ببرد کارگردان زحمت این کار را با نشان دادن کتاب دون ژوان در کرج و توصیف نوع فعالیت او کم می‌کند. شکل یافته‌ترین شخصیت «یکی از ما دو نفر» به لطف بازی خوب رادان مهندس امان است. شخصیتی متفرعن با رفتاری شبه مازوخیستی که در دو سکانس روبرو شدن با سارا به خوبی این صفت‌اش بروز پیدا می‌کند؛ تهمینه میلانی با درایتی خاص این دو سکانس خوب را به تصویر می‌کشد.

 تقابل دو شخصیت اصلی کنتراست نسبتا خوبی ایجاد می‌کند. میلانی به سختی در سکانس‌های پایانی پای بر عقایدش می‌گذارد و به رونمایی از جلوه دیگری از زنان می‌پردازد. سارا هم چون مهندس امان از رفتار مصالحه جویانه بی‌بهره است و چه بسا در مقابل رفتار او چاره‌ای جز تسلیم شدن ندارد. فیلم بیش از هر مسئله‌ای از نداشتن داستان لطمه می‌بیند. بیشتر بار فیلم را دیالوگ‌ها بر دوش می‌کشند، پیش ‌تر اشاره کردم که خود همین مسئله هم با توجه به نوع بیان عقاید کارگردان برای مخاطب پس زننده می‌شود. شخصیت‌های دیگری هم در فیلم حضوری گذرا و مقطعی دارند مانند دوست سارا با بازی سمانه پاکدل و هم بازی کودکی‌اش با بازی دانیال عبادی که حضور و عدم حضورشان تاثیری در روند فیلم ندارد. میلانی تصویر مرد محبوبش را باز با بازی همایون ارشادی تکرار کرده است (نقشی که سابق بر این محمد نیک بین ایفاگرش بود) این خود می‌تواند بزرگترین تغییر باشد!

منفی‌ترین مرد فیلم را باید همان مهندس امان بدانیم که او هم در «هپی‌اند» نهایی جلوه‌ای دیگر پیدا می‌کند. خوشبختانه مردان فیلم آنقدر بد نیستند و اگر سیاه و پلشتی در رفتارشان دیده می‌شود در مقابل شخصیت زنی هم حضور دارد که با آنان برابری کند.  «یکی از ما دو نفر» مانند «سوپراستار» و «آتش بس» فیلم شیک و خوش آب و رنگی است و این وجه‌اش تاثیر منفی نمی‌گذارد چون موقعیتی که کارگردان انتخاب کرده به این آدم‌ها و موقعیت‌شان می‌آید. «یکی از ما دو نفر» از دو بازی خوب بهرام رادان و السا فیروز آذر بهره می‌برد و در کنار این مزیت نگاه تلطیف شده تهمینه میلانی است که باعث می‌شود فیلم را با تمام کاستی‌ها و شعارهای دلسرد کننده‌اش شروعی دیگر برای کارگردانش بدانیم.  

منتشر شده در روزنامه شرق ٢۵ فروردین

 

دوست نمی‌دارم به خواب اندر شوم...*

$
0
0

تجربه غریبی نیست در فیلمی از مایک لی پس از شنیدن نغمه آرامش‌بخش گیتار تصویر آشنای زنی افسرده «ایملدا استانتن» را ببینیم که نمی‌داند چه زمانی را بیمار بوده؛ یک سال یا بیشتر؟ چیزی نمی‌گذرد که با تام و جری آشنا می‌شویم. خلل وتنش واژه‌ای غریب در زندگی این زوج تکنوکرات است. این حجم آرامش و ثباتی که گاه اغراق آمیز می‌نماید یک دم مخاطب را از هراس در افتادن آنها با واقعه‌ای هولناک رها نمی‌کند. «سالی دیگر» از دنیای ذهنی و ساختارهای آشنای مایک لی دور نیست. اساس فیلم بر همان عقاید چپ‌گرا و اومانیستی‌ کارگردان شکل می‌گیرد. او خانواده را به عنوان کوچک‌ترین عضو یک اجتماع انتخاب کرده است و خانه تام و جری را مکان مناسبی برای برخورد کاراکترها در نظر گرفته است. فیلم در چهار فصل به کنش و تقابل دو شخصیت محوری با دیگر کاراکترها می‌پردازد. شغل نقشی کلیدی در ترسیم کاراکترهای سینمای مایک لی دارد و با توجه به آن در فصل نخست با مشاغل و دغدغه‌های آنها آشنا می‌شویم . تام و جری با توجه به مشاغل پر تنش‌شان به یک خودآگاهی نسبت به زندگی روزمره و تمایلات و خواهش‌های خود رسیده‌اند، همین باعث می‌شود تا آستانه‌ای برای درغلتیدن آنها به وادی بحران و مسایل پیرامونی‌اش به چشم نیاید.

شمایل آشنای سینمای مایک لی در شخصیت ماری و کِن و رانی نمود پیدا می‌کند. یک چیز در آنها نهادینه شده است و آن هراس از تنهایی است؛ برای ارائه چنین تعریفی ماری با بازی یکتای «لزلی مانویل» جلوه‌ هولناک و بدیعی می‌شود از زنی در آستانه نا امیدی و فروپاشی عصبی؛ او با آگاهی از زمان هدر رفته تمنای رابطه‌ای کامل را دارد. فیلم فارغ از فضاهای یاس آور و تلخ و گاه عبوسِ آثار پیشین مایک لی نیست و نکته‌ای که در مواجه با آن به دست می‌آید توازنی‌ست که در اغلب اوقات با تزریق طنزهای ظریفِ گفتاری و ملموس برقرار می‌شود مانند استفاده از نام تام و جری و صلحِ غریب‌شان.

«سالی دیگر» برخلاف ظاهر سهل و ممتنع‌اش ساختار پیچیده‌ای دارد. جدا از فرم و روایت سیالِ بخصوصی که دیگر به امضای مایک لی در خلق چنین موقعیت‌هایی بدل شده، چیده‌مان پازل گونه‌‌ایست که از کنش‌ها و تمایلات دیگر کاراکترها در خلق موقعیت‌ و پیرنگ‌هایی برای به تصویر کشیدن کاراکتر «ماری» شکل می‌گیرد. حضور کِن دوست مجرد و سرشار از درماندگیِ تام و کیتی دوستِ جوان جو که رفتار و منش‌ پرنشاطش خانواده کوچک تام وجری را تکمیل می‌کند و در آخر رانی برادر تام که به تازگی همسرش را از دست داده، همگی در ترسیم کاراکتر ماری نقش موثری دارند. او هم چون دیگران از آسایش نسبی برخوردار است؛ کار مناسب و منزلی کوچک دارد و حتی مانند آن زوج خوشبخت باغچه‌ای برای لختی خلاصی از بند افسردگی؛ اما برای گریز از بند تمناهایش به نوش‌خوارگی روی آورده است و این زمانی‌ست که تمایلاتش را بی‌پرده بیان می‌کند.

می‌توان «سالی دیگر» را تعدیل دیدگاه‌های مایک لی دانست؛ پیش از این او نگاهش را معطوف به توزیع نابرابر خوشبختی یا استثمار حاشیه‌ نشیان جامعه انگلیس و مقدم شمردن هدف بر هر کاری می‌کرد اما اینجا صحبت از تمناها و درگیری‌های روحی و روانی کاراکتری‌ست که حداقل‌های زندگی شهری را داراست و گاهی شعارهایی را به زبان می‌آورد که پیش از این کارگردان منادی آنها بوده؛ که در اینجا کاربردی طنز و فرح‌بخش پیدا کرده‌اند.

 دو سکانس فوق‌العاده، نخست روبرو شدن ماری با کیتی که گاهی کاراکتر سرخوش و همیشه خندان پاپیِ «الکی خوش» را به یاد می‌آورد و دیالوگ‌های پینگ پنگی آنها و ظاهر مستاصل و در خود شکسته ماری پس از آوار شدن «خاله ماری»‌های دوستان و دیگری سکانس پایانی و روبرو شدن با برادر تَکیده و انگار به آخر خط رسیده تام که ظاهری چون کابویی زخمی و بازنده دارد و حضور پر از سکوت‌شان دور میزی که دیگر از آن طنازی و دلبری‌های ابتدایی ماری خبری نیست؛ از ماندنی‌ترین‌ لحظه‌های سینمای مایک لی هستند.

فیلم تا حد زیادی خالی از سکوت است. دیالوگ‌ها نقش بسزایی در شکل دادن به لایه‌های زیرین و ظرافت‌های نهان کاراکترها دارند و این نکته‌ای‌ست که باعث می‌شود فیلم تا پایان ضرباهنگ خود را حفظ کند.

رکن اصلی سینمای لی را بداهه پردازی تشکیل می‌دهد. او بر این عقیده است که «هر هنری، ترکیبی است از بداهه‌پردازی و نظم هنر، بداهه‌‌پردازی است». بی‌شک انتخاب این شیوه برای آفرینش هنری نیاز مبرم به دقت نظر و وسواس هنرمند در گرته‌برداری و شناخت از محیط پیرامونش دارد، مسئله‌ای که در سینمای مایک لی واضح و مبرهن است. شمایلی که برای دو کاراکترش بر می‌گزیند می‌تواند به راحتی ایجاد دافعه کند- روث شین در نقش جری با آن سیمای خالی از جاذبه‌ و کیتی با بازی کارینا فرناندز که او هم از این صفت بی‌بهره است-  مایک لی با توجه به شناخت و تعریفی که از رئالیسم دارد آنها را به بهترین شکل ممکن برای مخاطب باور پذیر می‌کند؛ بعید است کسی شیفته‌شان نشود! او توانسته با توجه به گرایش خاصی که به رئالیسم اجتماعی دارد و تسلطش در به تصویر کشیدن تنگناهایِ به ظاهر ساده و معمولی زندگی روزمره، «سالی دیگر» را به چکیده‌ای از واقعیت معاصر بدل کند.  

*-ژان کوکتو

لینک مطلب در http://adambarfiha.com/?p=5987

خودکشی سینمایی

$
0
0

مصاحبه با سامان استرکی کارگردان فیلم «صندلی خالی»

بعضی از تجربه‌های نخستین کارگردانان جوان ایرانی می‌تواند مقدمه‌ای باشد برای طی مسیری متفاوت، شاید اگر امکان دیده شدن برای سامان استرکی هم پیش می‌آمد، او می‌توانست آسان‌تر قدم در راه خلق بگذارد. به گفته خودش فیلم «صندلی خالی» بیش از 70 اکران جشنواره ‌ای دارد اما اینک باید آن را در بقالی‌ها پیدا کرد و دید. این فیلم از جمله آثار خوب چند سال اخیر سینمای ایران است که دچار سرنوشت نامبارکی شد. سرنوشتی کهشامل حال اغلب کارگردانان جوان می‌شود و باعث می‌شود اثر آنها رنگ پرده سینما را نبیند. سامان استرکی در این فیلم فضا و داستان‌هایی را به تصویر می‌کشد که در سینمای ایران کمتر تجربه شده است. 

 

شاید متداول‌ترین سوال این باشد که چرا فیلم نتوانست اکران شود؟ و چرا اینقدر دچار حاشیه شد؟

حاشیه‌ها هنوز هم ادامه دارد. مهرماه سال پیش نوبت پخش داشتیم اما تهیه کننده، سینمادار و ارشاد با هم به این توافق رسیدند که فیلم اکران نشود. متاسفانه پشت فیلم یک تهیه کننده بود که قاتل خیلی از فیلم‌های کارگردانان فیلم اولی است. فیلم 70 تا اکران جشنواره‌ای داشته و من یک ماه و نیم پیش مجبور شدم یک کپی از پروانه فیلم از ارشاد برای کانون کارگردانان تهیه کنم؛ هیچ پروانه نمایشی برای «صندلی خالی» بعد از سه سال موجود نیست. فیلم باید در تمام بقالی‌ها و سوپر مارکت‌ها فروش برود و کلی جایزه و نامزدی جشنواره‌ای داشته باشد ولی پروانه نمایش‌اش در اداره ارشاد اسلامی موجود نباشد. واقعیتی که هست بچه‌هایی که الان دارند فیلم می‌سازند و اتفاقا خیلی بهتر از فعالین این عرصه هم هستند در حدود دویست و سی چهل‌تا از این گروه فیلم اکران نشده موجود است و هیچ کس نیست که بگوید چرا این فیلم‌ها اکران نمی‌شود. یک چنین وضعیتی باعث میشود که تلویزیونی مانند فارسی وان که کل مصالح و امکاناتش در اندازه یک باغچه جام جم هم نیست تمام خانه‌های ایران را تسخیر کند.

و شما با این شناخت و این نکته که فضای سینمایی بسته و محدودی داریم مخصوصا برای کارگردان‌های جوانی که تازه می‌خواهند پا به عرصه بگذارند، بیم این را نداشتید که این فرم آوانگارد و پرداخت فانتزی و سوررئال با توجه به امکانات محدود سینمای ایران در اجرا شکل نگیرد و باعث توقف کار شما در ابتدای فعالیت فیلم‌سازی‌تان شود؟

تحقیقا یک خودکشی سینمایی بود. برای آدمی که هیچ فیلمی در سینمای جوان ایران، سینمای مستند و تجربی و حتی تلویزیونی نساخته و مثل یکی از همین قارچ‌هایی که هر آن سبز می‌شوند یک آن آمده و گفته «من هستم» و هیچ کس نمی‌داند از کجا آمده و به هیچ ارگانی وابسته نیست، پشتیبانی ندارد. پانصد روز طول‌ کشید از لحظه‌ای که به من گفتند شما جزو ده نفری هستید که امسال پروانه ساخت می‌گیرید برای فیلم اول. در این زمان من هر روز می‌رفتم ارشاد و آخری‌ها می‌گفتم اگر من هر روز یک مشت بذر از جیبم در می‌آوردم می‌ریختم در راهروهای ارشاد اینجا تبدیل به جنگل شده بود. حالا در چنین وضعیتی که من پنج فیلم‌نامه با پنج تا تهیه کننده عوض کردم که پروانه ساخت بگیرم یک‌باره یک چنین فضای بصری و روایی را انتخاب کردم که واقعا پر از ریسک بود.

روایت از ابتدا به همین شکل پیش‌بینی شده بود یا بعد در اجرا به این فرم رسیدید؟

نه، این سیستم فیلم در فیلم‌اش به همین شکل بود که الان هست ولی ساختار روایی فیلم‌نامه درسال 82 که اولین ورژن‌اش نوشته شد خیلی رئالیستی‌تر بود؛ این فضای سوررئال و فانتزی خیلی در فیلم وجود نداشت. در بازنویسی 85 فضای ذهنی من خیلی تغییر کرده بود، بخش دوم خیلی دچار تغییر شد. پس از این بود که تصمیم گرفتم پایان فیلم انیمیشن باشد.

چقدر با استفاده از واژه اپیزودیک برای فیلم موافق هستید؟

ترجیح می‌دهم این واژه را به کار نبرم چون هیچ کدام از بخش‌های فیلم به تنهایی معنای خاصی را منتقل نمی‌کند. تنها در بخش اول می‌توانیم بگوییم که به سرانجام مشخصی می‌رسد. هر کدام از بخش‌ها یک قسمت از یک ماجرا و عمارتی را در کنار هم تشکیل می‌دهند. مثل طبقات مختلف یک عمارت چند طبقه هستند.  

اساس فیلم را بر مضمون‌هایی چون جبر و اختیار،تقدیر و سرنوشت و چیستی و چرایی قرار داده‌اید، این نوع پرداخت مضمونی چطور شکل گرفت؟

من قصدیت اولم از فرم شروع شد. تصمیم گرفتم کاری بسازم که مدام همین‌طور کات بشود و پرتاب شویم در یک قصه‌ی دیگر ولی همچنان این کار یک پارچه و یک هدف را دنبال کند. در مرحله اول دنبال یک پلوت و ایده‌ای بودم که این قابلیت این را داشته باشد تا فضای فیلم در فیلم را بتواند پاساژ کند و همچنان مبحث باقی بماند.

چرا این مضامین اینقدر پررنگ کار شده‌اند؟

یکی از مهم‌ترین مبحث‌هایی که ما الان در دنیا با آن گرفتاری داریم و چه بسا از روز اولی که بشر به زبان دست پیدا کرده بحث این است که ما از کجا آمدیم، برای چه کاری آمدیم، چقدر ما در آمدن خودمان سهیم بوده‌ایم و چقدر در رفتن‌مان سهیم هستیم. اگر دو مقطع شروع و پایان زیست‌مان را در نظر بگیریم غالبا این جور است که ما خیلی نه در آمدن‌مان دخیل هستیم و نه در رفتن‌مان و این یک فضای جبری را ایجاد می‌کند. ذات در زیست‌مان که حالا اگر اختیاری هم باشد بین این جبر دو سویه جریان دارد. از نظر فیزیکال هم پر از محدودیت‌ها و جبرهای رفتاری و فیزیکال و شناختی هستیم. اما در کل پدیداری‌مان از جهان در یک دازاین مبهم اتفاق می‌افتد که نه ارتباط‌مان با جهان کشف شده و نه می‌دانیم چطور با این جهان ارتباط برقرار کنیم. این که می‌گویم نمی‌دانیم شاهد این است که ما هنوز با وجود اینکه سعی کرده‌ایم با چیزهایی مثل علم و دین مباحث این چنینی را اختراع کنیم، برای ترجمان این قضیه و دازاین و زیست اما هم‌چنان با این جهان هم‌سو نیستیم و هم‌چنان بر ضد طبیعت رفتار می‌کنیم. هم‌چنان از مجهولات بی‌شماری در خارج از کره‌ای که در آن زندگی می‌کنیم در ذهن و زیست‌مان وجود دارد.

بخش اول پرداخت رئال‌تر و منسجم‌تری دارد و خود به تنهایی مایه و خمیره لازم را برای تبدیل شدن به یک اثر کامل را دارد و البته در فیلم هم زمان این بخش بیشتر از قسمت‌های دیگر‌است. آیا خودتان هم با توجه به فاصله زمانی پیش آمده براین باور هستید که هم‌نشینی این بخش با بخش‌هایی که پرداخت فانتزی و سوررئال دارند از انسجام فیلم تا حدی کاسته است؟

ورژن اصلی فیلم 127 دقیقه بود. در آن ورژن این بالانس بهتر برقرار شده است. مسئله‌ای که هست به اجبار تهیه کننده مجبور شدم سی دقیقه فیلم را کم کنم. قسمت‌هایی از بخش دوم (پانته‌آ بهرام) حذف شد. باید یک خط روایت را خارج می‌کردیم، چون فیلم به آن شکل نبود که بتوانیم سکانسی از آن حذف کنیم؛ فرم زنجیره‌ای داشت. اگر یک جاهایی تعادل زمانی و حسی ندارد یکی از دلایلش این است.

دلایل دیگرش چه بود؟

بخش اول از لحاظ مصالح دراماتیک غنی‌تر است و می‌خواستم مخاطب درگیر فضای فیلم شود. در زمانی که کات داده می‌شود حسابی از یک کهکشانی بیرونش کنیم.

البته با تاکیدتان بر مضامین؟

در واقع جبر واختیار را هیچ کجا به اندازه مرگ و تولد نمی‌توان بیان کرد. در فیلم این دو مقوله به فاصله 48 ساعت نسبت به هم شکل می‌گیرد. در مورد رئالیستی بودنش هم بیشتر داریم فریب کاری می‌کنیم که خیلی رئال جلوه می‌دهیم و گرنه چنین نیست. حتی انستالیشن آرتی که واردش می‌شوند خیلی فضای رئالیستی ندارد اما چون تنیده شده‌تر از فضاهای سوررئال و گرافیک‌های غیر رئالش با فضاهای درام وتراژدی که دارد، این حس را بیشتر بیان می‌کند.

کات بخش اول را کارگردان زن آن فیلم می‌دهد اما در بخش انیمیشن یک کارگردان مرد حضور دارد که می‌گوید ایده را از چه کسی گرفته است دلیل این چرخش کاراکترها چه بود؟

جنسیت تفاوت زیادی برایم نمی‌کرد. ولی چون در مرتبه اول عنصر خلق بود می‌خواستم آن را به یک زن محول کنم و بگویم خلق اول از زنانگی ایجاد می‌شود.   

بخشی از بازیگرانی که در فیلم حضور دارند البته با توجه به تمام قابلیت‌هایی که دارند بدنه اصلی سینمای کمدی سَبُک را تشکیل می‌دهند. چطور به این انتخاب رسیدید؟ آیا باز این به همان رویکرد آوانگارد شما باز می‌گردد؟

رفتار این بازیگرها و انتخاب‌شان به من نشان داد که هیچ‌ کس جز مسئولان سینمایی مسئول سخیف و شنیع بودن سینمای ایران نیستند. وقتی رضا عطاران یک هشتم دست مزد آخرش را برای فیلم می‌گیرد. وقتی شریفی نیا که ظاهرا سنبل لودگی و بی‌بندوباری سینمای ایران است، قرار داد سفید امضا می‌کند یعنی اینکه همه دل‌شان می‌خواهد که کار خوب ساخته شود غیر از مدیران مربوطه. شریفی نیا بی وقفه چیزی در حدود ده صفحه  دیالوگ تاتری اجرا می‌کرد با یک لنز به قطر تقریبی یک مقوا در چشم‌اش و با پالتویی گرم زیر کلی نور؛ اگر صدا از دیوار آن سالن در آمد از شریفی نیا هم درآمد.

آیا تهیه کننده هم نقشی در انتخاب بازیگرها داشت؟

تهیه کننده به هیچ عنوان در انتخاب بازیگرها دخالت نداشت جز یک مورد که آن هم مجبور شدم روز اول فیلم‌برداری پروژه را متوقف کنم و پانته‌آ بهرام به گروه اضافه شد. همه با میل و عشق خودشان آمدند و هیچ دخالتی از این بابت نبود. اصلا تهیه کننده‌ای وجود نداشت سر پروژه فقط عشق یک سری جوان تازه فارغ التحصیل شده بود و محبت یک سری آدم تجربه پس داده که کار را به سرانجام رساند.

کسی مثل رضا عطاران تجربه‌های موفقی در زمینه کار اجتماعی دارد آیا نگاه او و دیگر افراد گروه هم در فیلم نقشی داشت؟

عطاران یکی از عمیق‌ترین، متفکرترین و عارف‌ترین انسان‌های‌ست که من در زندگی‌ام دیده‌ام یک بهلول واقعی است. بازیگری که با این همه وضعیت‌های پیرامونی‌اش، شهرت و تمام مصایبِ آن هنوز ماشین ندارد و مدام در حال پرسه زنی است.

بداهه چقدر در کار بازیگرها نقش داشت؟

بزرگترین کسی که از بداهه‌هایش گذشت رضا عطاران بود. با فریبرز عرب‌نیا در مورد نقش‌اش صحبت کرده بودیم اما درست لحظه شروع هر دو به یک فضا و اتمسفر دیگری رسیدیم که بدون هیچ دیالوگی انجامش دهیم. زمان فیلم‌برداری مستندِ پشت صحنه و پس از آن اتفاق برای بدل‌کار شرایط ما را وادار کرد که خودمان را به محیط بسپاریم.

«صندلی خالی» به نسبت آثار دیگر سینمایی بودجه محدودی داشته و با توجه به این مسئله کیفیت انیمیشن بخش پایانی ساختار منسجم و از لحاظ تکنیکی آن چیزی که مخاطب می‌بیند اگر اغراق نباشد چیزی از نمونه‌‌های خوب این سبک کم ندارد. چطور به این کیفیت دست یافتید؟

ما هر کسی که یک فریم انیمیشن کار کرده بود را دعوت کردیم، صحبت کردیم . اگر اشتباه نکنم زمان تهیه این بخش هم زمان شد با ساخت فیلم انیمیشن «یک اسکنر تاریک‌نگر» که به همین شیوه کار ما بود. در صورتی که لایه‌های حرکتی بک راندهای ما فکر کنم لایه‌های بیشتری بود.

تکنیک‌اش را از کجا کسب کردید؟

تکنیک‌اش را گروهی از دانشجوهای جوان یاد گرفته بودند و بلد بودند اجرا کنند. من هم سعی کردم در حرکت دوربین و میزانسن‌هایم فضای مناسب‌تری با ریتم سوررئال ایجاد کنم که زمان روسوسکپی و لکه گذاری این فضا سوررئال‌تر و انیمیشنی‌تر باشد. بچه‌ها تکنیک خوبی را اجرا کردند. 

 برای فیلم بعدی‌تان «حباب»، البته به غیر از فیلم نیمه تمام «راند هفتم» که آنجا هم باز به سراغ ژانر مهجور کودک و نوجوان رفته بودید آیا انتخاب این ژانر برای ادامه کار در همان فضای مورد علاقه‌تان فانتزی است؟

بچه‌ها بی‌ذهنیت‌تر با جهان روبرو می‌شوند. قراردادها و ایدئولوژی‌های شکل گرفته‌ای برای مواجه شدن با یک اثر ندارند. با آنها راحت‌تر می‌شود بازیگوشی کرد و به آن جهانی که می‌خواهیم ببریم و عنصر گمشده‌ای که به نظرم الان خیلی در اجتماع ایران بعد از اخلاقیات وجود دارد عنصر رویا و تخیل است که واقعا کودکان این نسل فاقد این تخیل هستند. در دو هزار سال پیش در مملکت ما شخصیتی به نام شهرزاد وجود داشته که سنبل تخیل و رویا پردازیِ برای تمام جهان است و آن‌وقت ما از کنار او به راحتی رد می‌شویم. سال‌هاست یک فضای رئالیستی بسته و بی‌ارزشی جای این تخیل و رویا بافی را گرفته است. حالا من به اندازه نیروی بازوان ناتوان خودم هر چه قدر که بتوانم سعی می‌کنم این فضای رئالیستی نخ نما شده را به سوی رویابافی و تخیل هدایت کنم.

فیلم «خلیج آیینه‌ها» به چه سرانجامی رسید؟

این فیلم‌نامه از سال 85 تاکنون چهار بار پروانه ساخت گرفته و چهار بار تصویب حداکثرِ وام یعنی صد در صد بودجه فیلم توسط فارابی در چهار دوره شورایی مختلف با اعضای گوناگون این فیلم‌نامه حائذ حداکثر حمایت‌ها شناخته شده است. اما طبق معمول این بار هم نوبت آقای شمقدری بود که خوش‌شان نیاید تا در مورد دروغ فیلم ساخته شود. من نمی‌دانم اگر یک فیلم‌نامه کودکانه که قرار است به بچه‌ها بگوید که دروغ گفتن درست نیست و درسته که شرایط سختی برای دروغ نگفتن وجود دارد اما به هر حال دروغ قسمتی از رویاها و شخصیت ما را تسخیر می‌کند و در خود ما ایجاد سیگنال‌های زشت می‌کند که خودمان نمی‌توانیم جوابگو باشیم. اگر این فیلم‌نامه جلوی ساختش گرفته می‌شود چه اخلاقیات دیگری باید ترویج داده شود. اگر دیدگا‌ه‌های دینی که احتمالا در همه بقالی‌ها و شیرینی فروشی‌ها دیده‌اید که می‌نویسند دروغ‌گو دشمن خداست و در مرحله نخست هیچ وقت نمی‌گوییم بزرگترین گناه زنا یا قتل است. هیچ وقت از عمل کنندگان به این کارها عنوان نمی‌کنیم دشمن خدا هستند. اگر کسی در سیستم سینمایی حضور دارد که فیلم‌سازی در مورد دروغ برایش برخورنده است و دوست ندارد فیلمی در این زمینه ساخته شود تا جایی از درون و شخصیت دروغین او را تحت تاثیر قرار دهد یا اینکه آیینه شود برای او، من کار دیگری از دستم بر نمی‌آید.

منتشر شده در روزنامه شرق -٢٢ اردیبهشت

دلم برای باغچه می‌سوزد*

$
0
0

 

«مرهم» بنیانش را برکلیشه‌هایی می‌گذارد که در تمام دوران‌ آبشخور مناسبی برای ملودرام‌‌ها بوده‌اند؛ آنها اساس و مصالح داستان‌هایی را تشکیل می‌دهند که داودنژاد به تصویر می‌کشد. علیرضا داودنژاد داستان و پیرنگ‌هایی را برای «مرهم» برگزیده که اغلب خمیرمایه فیلم‌هایی بوده‌اند که به جز چند نمونه محدود و ماندگار بیشتر تبدیل به تصویری خامدستانه و پرت از مناسبات روزمره و اجتماع معاصر شده‌اند. فرار از خانه و در پی آن ورطه اعتیاد، خانواده گرفتار در چنبره‌های اقتصادی و سنت‌های فرساینده و در نهایت تبعیض‌های اجتماعی، نمونه‌ای از ایده‌های گسترش یافته بارها استفاده شده سینمای رئالیستی واجتماعی‌مان هستند. زیر بازارچه و کوچه‌های تنگ و تُرش و خانه‌ای کلنگی با اتاقک‌هایی تو در تو، برداشتی عینی از خانواده‌ای سنتی با باورهایی بر همان پایه است و درنهایت برخورد و سرکوب بدویِ دختری که قصدی دیگر دارد؛ همراه با کمربند، آلت جرمِ همیشه درصحنه و مادربزرگی که باید سمبل اجتماع سنتی باشد بر علیه آن قیام می‌کند. امری که در این بین جلوه می‌کند، گریز مریم از این اجتماع عاصی نیست بلکه همراهی و یاری مادربزرگ او در این سفر اودیسه‌واراست؛ حکایت مریم داستانِ مکرر است. برای ترسیم کاراکتر مریم و دغدغه‌هایش کلیشه است که پشت کلیشه ردیف می‌شود، بکری و تازگی در کاراکتر اشرف‌السادات نمود پیدا می‌کند آنجا که مریم پرخاش‌جویانه به او می‌گوید «عزیز نصیحت!!؟» و او می‌گوید «نصیحت نه نه! یکی رو میخوام خودمو نصیحت کنه!». «مرهم» از دنیای پراغتشاش و ناپایدارِ سرشار از ولنگاری‌های رفتاری و اخلاقی آشنای سینمای‌مان دور نیست و می‌توان همان کنش‌ها و بیانی را که به تعبیر آیدین آغداشلو به «مشنگیسم» می‌ماند را در فیلم دید؛ دیالوگ‌های سکانس عزیزجان و پسری که می‌خواهد او را تا شمال برساند را به خاطر بیاورید «می‌بَرمِد، تا شمال که راهی نیست، همین بقلِ!».

مسئله‌ای که نمی‌توان به راحتی بر آن چشم بست نقش مولف است. داودنژاد از سینمای بدنه می‌آید و در آثاری که فارغ از آن فضا ساخته هم نمی‌شود گوشه چشمش به سینمای بدنه را نادیده گرفت، به تعبیر دیگر رگ خواب مخاطب را می‌داند و در مسیری حرکت می‌کند که پیشتر ثمره مثبتش را دیده است. او هرگاه قصد کرده، نشان داده که  درک درست و شایانی از جایگاهش به عنوان مولف دارد و چون دیگر هم‌نسلانش به درشت‌گویی و حقنه‌ کردن آرا و اندیشه‌هایش به مخاطب بر نمی‌آید؛ هرچند حرف و پیامی که از آثارش می‌تراود همانی‌‌ست که آنها می‌گویند. دوری آگاهانه‌اش از ایفای نقش دانای کل، مخاطب را وا می‌دارد تا از طریق رهیافت‌های متعدد در فاصله قرار گیرد تا شاید موضع و منظری انتقادی در قبال اثر اتخاذ کند حتی اگر سخن و تصویرِ جدیدی از اجتماعش نبیند. می‌دانیم تاکید بیش از حد مولف بر ساختارها و رهیافت‌های اجتماعی نشأت گرفته از آن به نگره‌پردازی کلی در این زمینه معطوف نمی‌شود و وجه انتقادی و تحلیلی خود را خواه ناخواه از دست می‌دهد اما ارائه بی‌روتوشِ کاراکترها و دیالوگ‌های به گوش آشنایی چون «اگه منم یه ننه بابای پول‌دار داشتم و اجاره شیش تا ویلا رو می‌ذاشتم تو جیبم...» یا «من چشامو باز کردم تو این شرایط بودم، تو هم چشاتو باز کردی تو اون شرایط بودی!» که هر کدام بی‌شک مابه ازای خارجی دارند تاثیری که باید بر مخاطب بگذارند، گذاشته‌اند؟

یکی از اصلی‌ترین منابع برای ساخت موقعیت دراماتیک علم کردن بورژوا در برابر پرولتاریا است؛ موقعیتی که پیشتر در «عاشقانه» داودنژاد به سراغ آن رفته بود و باز این تقابل یکی از پی‌رنگ‌های «مرهم» را شکل می‌دهد. دو کاراکتر، یکی احترام پیرزن متمول و ربا‌خوار همراه با نوه‌اش رضا و دیگری، در نقطه مقابل آنها، اشرف‌السادات مادربزرگ و سنگ صبورِ مریم دختر گریزان از کانون خانواده و گرفتار در بند اعتیاد. اشرف‌السادات با توجه به جایگاه اجتماعی‌اش مظهر استقامت و پایداری و بلند نظری است و احترام‌الساداتِ متمول طبق رسمِ رایج، دچار زندگی‌ای که آمریت پول عینیت پیدا کرده و به طبع آن درد جسمی و استیصال روحی و تنش مدام در زندگی، این نوع چینش کاراکترها و برخورد غیر منطقی و گل‌درشت دو کاراکتر اصلی، مریم ورضا، می‌توانست ضربه سهمگینی بر پیکر فیلم بزند اما کارگردان هیچ نکته‌ای را در پرده ابهام نمی‌پوشاند؛ با شناخت محیط پیرامونش و لحن و بیان سلیسی که برای تفسیر آن به کار می‌برد و با توجه به ابسورد و حس‌های نیست انگارانه‌اش همچنان از طنز و طنازی‌های مختص به خود دور نمی‌شود و روایت سرراستش مخاطب را خواه‌ ناخواه ملتفت می‌کند؛ این قدری از شدت آن ضربه می‌کاهد.

 نکته بارز و قابل توجه در «مرهم» مفهوم باورپذیری است؛ هسته گمشده آثار متاخر داودنژاد که منهای «هوو» در «ملاقات باطوطی»، «هشت‌پا» و «تیغ‌زن» به خوبی خود را به رخ می‌کشید. داودنژاد هرگاه از فضای رئالیستی و بیان سلیسش در آثاری که همان‌ها باعث تثبیت جایگاهش شده‌اند چون «نازنین»، «نیاز»و «مصایب شیرین» فاصله گرفته به فرمی پرابهام و پر تناقض و ناقص رسیده است. ماندگاری و ارزش این فیلم‌ها همچون «مرهم» که با سبکی واقع‌نما و پرداختی مستند‌ گون ساخته است مدیون درهم تنیدگی و تاکیدش بر مضامینی است که از مناسبات روزمره زندگی نشأت گرفته‌اند. داود نژاد به نوعی آزادی عمل و اندیشه رسیده و با استفاده مناسب از خانواده‌اش در نقش کاراکترهای اصلی به فرم و لحنی هایپررئالیستی دست یافته است. او به خوبی از آثار گذشته‌اش وام می‌گیرد و این کارش نه آنکه آزار نمی‌دهد بلکه حس و تجربه مجدد خوشایندی را نیز در بر می‌گیرد. رضا و احترام السادات عینا از «مصایب شیرین» می‌آیند و فقر و ناداری مریم را پیشتر در «نیاز» دیده‌ایم، جوان‌هایی که درگیر مناسبات غیر رایج اما مرسوم و پنهان (علنی؟) جامعه مان هستند را در «بچه‌های بد» تجربه کرده‌ایم.

آن شمایل آشنای هیولاوَش و بی پروا از کاراکتر منفیِ شش دانگ در سینمایش نقشی ندارد. بی‌شک رگه‌های مثبت در رفتارشان وجود دارد که آنها باعث همذات‌ پنداری مخاطب در توجیه کنش‌های منفی‌شان می‌شود. کاراکتر معمار مثال خوبی‌ست برای این منظور، او همان تصویر کلیشه‌ای از کاسب‌کاری و فرصت طلبی و رندی است اما زمانی که با مریم روبرو می‌شود به نوعی سردرگمی و استیصال دچار می‌شود. قصد و نیت او برای مخاطب واضح است اما لحن و ترفندهایی که به کار می‌برد چون کودکی ‌است که تازه رسم زرنگی را آموخته است. پایان خوشایند فیلم هم در ادامه همان کلیشه‌هایی که پیشتر بر شمردیم قرار می‌گیرد؛ با ضجه‌های مریم و دویدن او به سوی آغوش‌های گشوده مادر بزرگ.

مریمِ «مرهم» دومین تجربه بازیگری طباطبایی در نقش دختر معتاد و رها از ساختارهای عرفی جامعه است. مریم شکل بسط‌‌ یافته‌تر و کامل‌شده کاراکتر او در فیلم «صداها» فرزاد موتمن است؛ نقشی که به خوبی دیده شد. بازی طباطبایی شمایل مناسبی می‌شود از شخصیت‌هایی اینچنین، گرفتار در بند اعتیاد که به شناخت طباطبایی از رئالیسم باز می‌گردد. در سینمایی که روز به روز از تعداد مادربزرگ‌های همیشگی‌اش کاسته می‌شود دو بازی شاخص و ماندگار از دو بازیگر یکی ناشناس و دیگری کمتر شناخته شده باعث می‌شود تا تبلیغات فیلم بر چهره و کاراکتر آنها شکل بگیرد؛ بازی را آنها برده‌اند.

دوربین نقشی چون «برادر بزرگ» رمان 1984 جورج اورول دارد. هیچ‌گاه کاراکترها را رها نمی‌کند. تصویربرداری سیال و بی تاکید روی دست و خساستی که در برش به خرج رفته باعث می‌شود مخاطب مدام در وسط غائله قرار گیرد. سکانس سفر مریم و دو همراهش به شمال مثال خوبی‌ از کار رضا شیخی است. موسیقی به موقع و تلفیق در سازبندی و استفاده به جا از سبک‌های روزِ یحیی سپهری‌شکیب هم در هماهنگی و هدف نهاییِ فیلم بی‌تاثیر نبوده است. «مرهم» بهترین فیلمِ کارنامه هنری علیرضا داودنژاد نیست؛ قطعا اثر بعدی تجربه دلنشین‌تری خواهد بود.

*- فروغ فرخ زاد

 

وقتی دیگر شاید!

$
0
0

 

سینمای مسعود کیمیایی از انتقام فردی شکل می‌گیرد و این نگرشِ مستمر با توجه به مناسبات سیاسی و اجتماعی گاه دچار تغییری جزیی شده و تبدیل به نگاهی اجتماعی گشته است که به فراخور زمان کلام و شعاری به آن سنجاق شده است. او تمام این سال‌ها در پی آن بوده تا عنوان سینماگر معترض‌اش را حفظ کند. عنوانی که به درستی و با توجه به آثار نخست‌اش شکل گرفته است. اما شیوه‌ای که برای ارجاع رخدادهای اجتماعی و سیاسی برمی‌گزیند لحن و بیانی پوپولیستی پیدا می‌کنند. سیر قهرمان از خواسته‌های شخصی و فارغ شدن از بند احساسات و در نهایت طغیان برعلیه نظام فاسد اجتماعی و سیاسی، مضمون و آبشخور آثار سینمایی اجتماعیِ دهه پنجاه بوده‌ است که مسعود کیمیایی خود سردرمدار آن جریان است. جرم مانند دیگر آثار کیمیایی قصه مکررِ بی‌عدالتی و ستمگری است. قصه‌ آدم‌های زخم خورده‌ی اجیر شده که نشانی‌ جز زندان نمی‌دانند و خیالی جز رهایی برای تعیین حق و ناحق ندارند. کیمیایی این‌بار قصد کرده تا داستان بگوید و خاطره بازی کند و در نهایت به سینمای خودش ادای دین کند.

 قهرمان اصلی رضا سرچشمه است. یکی دیگر از همان شخصیت‌های بخصوصِ کارگردان با همان نام و منش آشنا، درگیر مناسباتی که تمام‌شان از فقر و فساد سرچشمه می‌گیرند. تمام تلاش برای باور پذیری رضا در نقش قهرمان شده است. طرز راه رفتن و شکل لباس پوشیدنش که تنها «قیصر» را به یاد می‌آورد و شگردی که برای تحریک مهر و همدردی مخاطب بکار رفته  مانند سرفه‌ها و تنگی نفس محسنِ «حکم»؛ رضا دچار پریشان حالی‌ست و هرگاه که صلاح باشد با خود حرف می‌زند! آوازه شهرتش در شهر پیچیده، بدخواه زیاد دارد و بر خلاف رسم رایج، رییس زندان هم هواخواهش است و در گوشش می‌خواند « هر جا مردم هستند با اونا باش!»، غم‌اش غم جمع است حتی بد خواهان برای داغش سینه می‌زنند، اکران فیلم و ملاقات اختصاصی هم برای تکمیل سورش مهیاست.

 کیمیایی از شخصیت‌های دیگر هم صرف نظر نکرده و برای ‌پرداخت‌شان تا حدی پیش  می‌رود که گاه مخاطب از رضا دل می‌کند و با ناصر رفیق او همراه می‌شود. شخصیت ناصر کلاژ کاریکاتوری‌ست از تمام شخصیت‌های محبوب سال‌های دور کارگردان، گاه مانند بهمن مفید دیالوگی ضرب‌دار و جانانه می‌گوید و جای دیگر سید «گوزنها» می‌شود با همان دیالوگ‌ها و ری‌اکشن‌ها که همین را تا پایان حفظ می‌کند.

کیمیایی تا توانسته خودش را تکرار کرده، خواسته با مخاطبی که سال‌ها وفادارانه پای سینمایش ایستاده عشق بازی کند. اغلب سکانس‌ها تکراری‌ و قلابی از کار در آمده‌اند. بخش‌های مربوط به زندان و آقا رفعت که عینا از «اعتراض» می‌آیند با همان دیالوگ‌های به گوش آشنا. داریوش ارجمند هرچه سعی می‌کند نمی‌تواند جای مرحوم فتحی را پر کند و حتی در سکانس‌های ابتدایی لحنش فالشی دارد؛ خوشبختانه در طول فیلم جای درستش را پیدا می‌کند. پرسه‌زنی‌های رضا در بازار سید اسماعیل و خرید عینک و ساعت تکرار همین سکانس در «ردپای گرگ» است.  ابتدا این فکر به ذهن می‌رسد که او دچار دگرگونی‌ای اساسی شده و خیال دارد تا روشی دیگر برای زندگی‌اش انتخاب کند اما با خرید اسلحه در می‌یابیم که دَر هنوز بر همان پاشنه می‌چرخد.

فیلم فقر باورپذیری دارد و از این لحاظ بسیار لطمه می‌بیند. سعی کیمیایی برای تعریف داستانی سرراست و کلاسیک کاملا مشخص است اما نمی‌توان چشم بر لکنت و ابهاماتی بست که در روایت فیلم جلوه می‌کنند. سکانس حمام را به خاطر بیاورید که چه تصویر آزاردهند‌ه‌ای از سکانس جاودان «قیصر» ارائه می‌دهد؛ مردان در حال درگیری با رضا هستند، رفعت‌خان به این غائله پشت کرده و ابراز شرمساری می‌کند و ناگهان رییس زندان حوله پیچ  برای توبیخ آنها وارد می‌شود. خالق خود تبدیل به پاشنه آشیل اثرش شده است. اصرار و پافشاری‌اش در استفاده از مواد و مصالحی که در فیلم‌های گذشته جواب داده‌اند، فیلم را مدام دچار سکته می‌کند. این همان اشتباه فاحشی‌ست که در فیلم «رییس» کرد. سرشار کردن فیلم از سکانس‌های دونفره، مهمانی‌ و آوازهای خاطره‌انگیز و کوچه بازاری که اغلب یا خیلی شیک‌اند یا دمه‌دستی و رقت‌انگیز و استفاده از ابزاری بنام ویدئو پروجکشن، همگی در خلق تصویری فانتزی سهیم هستند.

 کیمیایی خواسته تا نگاه و تعریفی دیگر از زن و زنانگی ارائه دهد. این‌بار می‌بینیم که مرد در قامت ناجی حاضر نمی‌شود این خود زن است که حقش را می‌ستاند اما همان مشکل همیشگی باز خودنمایی می‌کند.  فاصله گرفتن از عقاید شخصی برای کارگردان امری‌ اجتناب‌ناپذیر است. زن روبروی رضا نشسته است مدام بر او سرکوفت می‌زند و رضا هم جز شرمساری حرف دیگری ندارد اما به یکباره می‌شنویم که می‌گوید «هنوز می‌خوامت!» امری که مهم می‌نماید مردانگی‌ست و همه چیز در آن تعریف می‌شود. متاسفانه باید به لحظه‌های دل‌انگیز و خاصِ سینمای کیمیایی معترف بود و باز به همان‌ها دلخوش کرد، سکانس‌هایی مانند خیاط خانه و دیالوگ دلنشین اکبرمعززی با آن بغض و سر زیر انداخته که آتش را به جان مخاطب می‌اندازد و یا سکانس خوب با آن میزانسن درجه یکِ ملاقات رضا با کوکب (لعیا زنگنه) برای خرید اسلحه. این‌ها و تمام بازی‌هایی که گاه به دل می‌نشینند تمام سینما نیستند؛ شاید بهترین حرف را رضا سرچشمه می‌زند «نمی‌دونم، ولی برای باور کار می‌بره!» .

پی نوشت: منتشر شده در روزنامه شرق ١۶ خرداد

 


عشق سیال

$
0
0

 

سینما مانند دیگر هنرها قواعد اصلی‌ای دارد که استفاده از آنها برای خالقانش امری اجنتاب‌ناپذیر است. قطعاً در این بین نحوه بکارگیری و شکل بخشیدن به آن قواعد کلی است که زبان و لحنی سینمایی را می‌سازد. نوع قاب‌بندی‌ها و زوایای دوربین و برش و میزانسن‌ اغلب آثار شباهت‌های غیرقابل کتمانی با هم دارند که شاهد برای آن در سینمای ایران بسیار است و گاه اینجا صرف یک تدوین غیرخطیِ دمه‌دستی به ساختارشکنی وجریان سازی تعبیر می‌شود. با این احوال تماشای فیلمی چون «شبانه روز» می‌تواند به تجربه‌ای منحصربفرد بدل شود و ساخت چنین اثری را با توجه به مناسبات حاکم بر سینمای ایران باید به فال نیک گرفت.

 «شبانه روز» در ادامه همان تجربه‌های جسورانه فرمی و بازی‌گوشی‌های تکنیکی دو کارگردانش شکل گرفته است. باز با روایتی غیرخطی و ساختاری نامعمول و سرشار از میزانسن‌های چندلایه، لانگ‌شات‌ها و کلوزآپ‌هایی با قاب‌هایی اُریب  که با اسلوموشن و زاویه‌های رو به بالا برای ترسیم فرمی مدرن و اکسپرسیونیستی گرفته شده‌، روبروایم اما این حرکت در مسیر همیشگی سبب شده شاهد اثری باشیم با ساختاری منسجم و فارغ از اعوجاج و شلختگی‌های سرسام‌آور صوتی وبصری اثر پیشین‌شان «شبانه»؛ این تفاوت را می‌توان در دقت نظرشان در خلق شخصیت‌ها و ایجاد فضاها و قالب‌های داستانی که با انواع قاب‌بندی و نورپردازی و رنگ‌آمیزی‌ مختص هر شخصیت طراحی کرده‌اند به وضوح دید. فیلم از چهار ملودرام‌ با قصه‌هایی به گوش آشنا تشکیل شده که در اجرا و پیشرفت‎ داستان از آنها آشنازدایی می‌شود‌. داستان‌ها در هم تنیده ‌شده‌اند و با توجه به فضای روایی فیلم از بیان اپیزودیک‌شان پرهیز شده و شخصیت‌هایی  مانند فرخ داستان حوراء و مرجان یا همکار فوژان (خاطره اسدی) که شاگرد سیاوش هم است نقش پل ارتباطی را در بسط داستان‌ها به هم دارند.

 بنکدار و علی‌محمدی برای هر یک از قصه‌ها رنگ و فضای خاص آن داستان را طراحی کرده‌اند. رنگ خاکستری و کهنه‌ای که برای قصه سیاوش، نقاش پیر برگزیده‌اند خیلی تاثیر گذارتر از تمام شعرها و دیالوگ‌های آهنگینی‌ست که در قصه‌های مرجان و تاج السلطنه می‌شنویم. مضمون اصلی فیلم عشق و در پی آن دروغ  است؛ عشقی سیال، احساسی که به فراخور زمان و مکان شکل عوض می‌کند و رنگ و حالی متفاوت پیدا می‌‎کند. عشقی که بی شک در فهم عمومی‌اش از زمان تاج‌السلطنه و سلیمان تا سیاوش و رعنای این روزهای فیلم  تفاوتی حاصل نشده  با همان کج فهمی‌ها و باورها؛ چه با نثری آهنگین وشکوهی پرابهت بیان شود و چه با ظاهر و بیانی ناواضح، همچنان ممنوعه است و خلاف جریان شنا کردن.

زنان نقشی محوری در سینمای بنکدار وعلی‌محمدی دارند این نگرش‌ را می‌توان در تمام آثارشان دید چه مستند‌های اجتماعی و چه فیلم‌های داستانی کوتا‌ه‌، که از جمله آنها می‌توان به «عشق تنهاست ...» اشاره کرد، فیلمی که داستان فوژان در اجرا وفرم ادامه همان اثر است. قصه فوژان ساختار داستانی منسجم و درگیرکننده چند قصه دیگر را ندارد. اگر چه از لحاظ بصری جلوه خوبی از بازی مهناز افشار ارائه می‌دهد اما خط داستانی هندی‌وارش و تعقیب و گریزعروس و داماد با آن گره‌گشایی نهایی آزار دهنده است. «شبانه روز» فیلم اجراست و بنیان کلی اثر بر مدرنیسم شکل می‌گیرد، این وجه‌اش با توجه به ابزار و مصالحی که در اختیار است در سکانس‌هایی به ورطه سانتی‌مانتال می‌افتد مانند اجرای سالن مد با آن موزیک پر ضرب پس از سکانسی که هیچ قرابتی با آن ندارد و باز در جایی دیگر از همنشینی بی‌جای نشانه‌هایی که از سنت نشات می‌گیرند مانند مشاعره‌ مرجان و فرخ و خطاطی نستعلیق روی صورت معشوق و شله زرد و خانه پدری . قصه تاج‌السلطنه/ حوراء که از ایده فیلم در فیلم استفاده شده تعلیق خوبی را در فیلم ایجاد می‌کند با پلان سکانسی که اجرای بسیار خوبی دارد و این در کارنامه دو کارگردانی که فیلم‌های‌شان پر از پلان است نکته قابل توجه‌ای‌ست.

قصه‌ها فضای سوررئال و غریبی ندارند اما شور وحالی که در قصه سیاوش است خود زندگی است؛ عشقی قابل لمس، همراه با چشیدن تمام دردها وکلافگی‌هایش. اجرای مینیمال بازی بازیگران قابل توجه است و باید به بازی مهتاب کرامتی که توانسته از پس نقش‌هایی سخت بر بیاید اشاره کرد. مهناز افشار در آن  سال‌ها برای اولین‌بار در چند فیلم خلاف جریان اصلی  حضور پیدا کرد، بازی‌اش در آثار مانی حقیقی و مهدی کرم پور و این فیلم قابل توجه است. اما  نمی‌توان از کنار بازی متفاوت حامد بهداد به آسانی گذشت.  مجریان تبلیغات فیلم با استفاده نابجا از عکس بهداد زیر آن گریم سخت در بنرهای تبلیغاتی ضربه سختی به ارتباط مخاطب با شخصیت سیاوش زده‌اند. سکانس خداحافظی و پرفورمنسی که از حضور زنان سیاه‌پوش و فضای سرد و بختک‌زده راه‌ آهن شکل می‌گیرد همراه با نغمه دلنشین گیتار و قامت خمیده سیاوش و آن دیالوگ دلنشین رعنا «نمیدونم تو زود به دنیا اومدی یا اینکه من دیر» از عاشقانه‌ترین لحظه‌های سینما است.

پی نوشت: منتشر شده در روزنامه شرق 16مرداد

آری، راه من این است

$
0
0

احمدرضا معتمدی در «آلزایمر» قصد دارد  به نوعی ساختارشکنی در بیان مفاهیم متعال فلسفی و دینی‌اش‌ برسد. برخورد غیر مستقیم او با این مقوله‌ برای گریز از انگاره‌هایی است که مدام با مضامین و شگرد‌های داستانی متفاوت تکرار می‌شوند و این همان راهبردی است که پیش از این برای القاءِ معنا بارها در سینمای معناگرا استفاده شده است؛ دمیدن روحی از باورها و مضامین دینی و فلسفی و پرداخت حداقل‌ِ شکل‌گرایی در کالبد اثری که ظاهر ملودرامی ساده را دارد. دیگر خبری از آن القائات ‌ فلسفی پریشانِ «هبوط و زشت وزیبا» و دیالوگ‌های مبهم طعنه‌وارِ آهنگینِ «دیوانه از قفس پرید» و کمدی دیوانه‌وارِ «قاعده بازی»، نیست. لحن وبیان او در «آلزایمر» به یک سادگی و سیالی رسیده است؛ همچنان‌ که وجه پرسش کننده و داوری کننده‌اش را حفظ کرده است.  

اعضای جامعه‌ای بی‌مکان و زمان که تنها سنتی بودشان عیان است حلقه‌ای تشکیل داده‌اند برای سهم‌بری و به سخره گرفتن عقیده و باور زنی پریشان حال و چشم انتظار که سال‌ها مصرانه پای باورش ایستاده و تاوان داده است. «آلزایمر» اثری سمبلیک است و سمبلیزمش از مجرای فکری و اندیشه فلسفی کارگردانش شکل می‌گیرد. فیلم جدال ایمان و باور با سنت، جهل، عقل و علم است. این جدال مدام فناوری‌ها و یافته‌های علمی و قرائت‌های متفاوت دینی را با اعتقاداتِ عمیق مذهبی و ایمانی درعصر حاضر تداعی می‌کند و چه بسا می‌تواند ارجاعی باشد به تقابل این دست هجمه‌ها با باورها و داشته‌های بنیادین مذهب شیعه که در نهایت به فلسفه ظهور و فرهنگ انتظار می‌رسند.

کنش‌های داستان در یک بده‌بستانِ طنز و کمیک شکل می‌گیرد! «کمدی در غیاب رنج زاده می‌شود» اگر این گفته ارسطو را ملاک قرار دهیم طنز «آلزایمر» رخت گشادی است که هیچ جور بر تن فیلم نمی‌نشیند. چسباندن صورت آسیه به شیشه یا چرخش بی جای دستهای مرد و مانند باسترکیتون معلق ماندنش و ترس‌ها و اطاعت امر کردن‌های کودکانه سرکار استوار با آن هیکل مهیب چه جای و نقشی می‌توانند در دل داستانی داشته باشند که تماماً بر رنج آدم‌هایی شکل گرفته که هر کدام مایه‌های پریشانی و اضمحلال را دارا هستند. ارسطو در بوطیقا سه چیز را لازمه درام می‌داند: خط داستانی، نگاه نویسنده و شخصیت‌هایی که می‌‌آفریند. هسته اصلی داستانِ خطی «آلزایمر» برای مخاطب پیگیر سریال‌های کلمبیایی حرف تازه‌ای ندارد، فراموشی یکی از دمه دست‌ترین سوژه‌ها برای خلق داستان است. اما شک و در پی آن هویت است که اینجا می‌تواند داستان را پیش ببرد. کنش و نگرش آسیه خلاف جمع است اما در ادامه چیزی از نظر روانشناختی و دغدغه‌های درونی‌ او ارائه نمی‌شود و تنها ارائه دهنده همان تیپی است که مد نظر کارگردان بوده است. تمام رنج‌ها و دغدغه‌های او کلامی است که بر زبانش جاری می‌شود، «سند و مدرک برای کسیِ که شک داره، من با چشمای خودم دارم امیر قاسم رو می‌بینم»، زنان سینمای داریوش مهرجویی سنگ محک خوبی برای درک بهتر موقعیت چنین زنانی است؛ قطعاً کنش‌های روانشناختی شخصیت‌ها را نمی‌توان با تیپ‌سازی توجیح کرد. خود‌آگاهی نویسنده روایت آنچنان که باید تماشاگر را درگیر ماجرا نمی‌کند و همین‌طور کنجکاوی‌اش را در روند داستان برنمی‌انگیزد. مخاطب ذهنش گرفتار رنج‌های درونی آسیه نمی‌شود بلکه بیشتر منتظر کنش دیگران است. عزلت‌نشینی و پرخاش‌جویی و بی قیدی و مطیع جمع بودن و رندی تیپ‌های آشنایی هستند که گویی معتمدی از سینمای عبدالرضا کاهانی به عاریت گرفته است. داستان‌هایی مانند اودیپِ سوفوکل، هملتِ شکسپیر از داستا‌ن‌هایی خطی و دور از اوج و فرودهای پیچیده تشکیل شده‌‌اند، یکی از مسایلی که باعث تمایز آنها از دیگر داستان‌ها شده شخصیت‌‌سازی‌های قوی آن آثار است که این‌طور ماندگارشان کرده است.

ضرباهنگ فیلم از نیمه عجیب افت می‌کند، داستان به تکرار مدام می‌افتد. نقطه عطف‌ داستان هم بار احساسی و هیجانی را به فیلم اضافه نمی‌کند و از سردی فضای حاکم بر فیلم نمی‌کاهد، پیرنگ‌ها هم چنین نقشی دارند. نمونه‌اش حضور دختر آسیه است برخورد پرتردیدش با مردی که باید پدر بخواندش نمی‌تواند حس سکانس دفاعش را برای بیننده باورپذیر کند. ابهام یکی از ملزمات این‌گونه سینماست که می‌بایست در طول فیلم گسترش و قوام یابد. ابهامی که در آثار بزرگان سینمای استعلایی موجب دل‌پذیری و قوت اثرشان می‌شد این‌جا به لحنی الکن و ناقص بدل می شود. عشق آسیه و امیرقاسم، رابطه آنها چگونه بوده، امیرقاسم چگونه آدمی بوده که بعد از دوسال زندگی با آسیه او می‌‌تواند بویش را از جسد سوخته‌ای تشخیص دهد آیا نشانه‌هایی در این بیست سال برای زنده بودن او وجود داشته یا تمام اینها توهمات زن است، انتظاری برای جواب قطعی نیست اما حداقلی هم نیست و با گره‌گشایی نهایی فیلم بر بی‌اساسی‌‌اش افزوده می‌شود. با این تفاسیر باید برای پی بردن به مانیفست کارگردان به کلام رو به دوربین میرزای فیلم دلخوش کرد که همین بازی خوب او را هم تحت تاثیر قرار می‌دهد- « ای کاش یه ذره از باوری که این زن به مردش داره ما به خدا که هیچ به خودمون داشتیم». قدر مسلم واضح است که معتمدی توانسته برای انتقال مفاهیم همیشگی‌اش این‌بار به مخاطب نزدیک‌تر شود.

آخرین مرد مقاوم

$
0
0

نگاهی به کارنامه سینمایی نانی مورتی به بهانه اکران «ما یک پاپ داریم»

 

اندیشه و نگاه نانی مورتی از خاستگاهی ایدئولوژیک نشات می‌گیرد و این نِگره مکرر، دغدغه اصلی و نهایی اغلب آثارش را تشکیل می‌دهد و می‌توان با کمی تلاش رد نگاه انتقادی و چپش را در مسیر نسبتاً بلند فیلمسازی‌اش گرفت. نگاهی دغدغه‌مند که سینما را به عنوان ابزاری برای مقابله با تابوها ومدرنیته و سیاست‌مداران عوام‌فریب به کار می‌بندد. کمدی وجه غالب آثار مورتی است اما دلیلی برای نرم‌گویی و مدارا و چانه‌زنی نیست، ابزاری‌ست برای تقابلی که گاه نابرابر می‌نماید؛ که به گواه عملکردش در سال‌های متمادی باید گفت ثمره مثبت تلاش بی‌وقفه‌ و ناگسستنی‌اش را گرفته. لحن و شیوه مورتی در تصویرسازی و بیان دغدغه‌هایش وامدار بزرگان نئورئالیسم است. شیوه‌ آنان برای ترسیم آلام بشری و رنجی که انسان در تقابل با مدرنیته می‌کشد را در سینمای نانی مورتی هم می‌توان با نگاهی تلطیف شده و طنازتر دید. سینمای او را به «نئورئالیسم صورتی» نسبت داده‌اند. جریانی که پس از دهه شصت در تشابه مضمون و پرداخت با نئورئالیسم شکل گرفت و برخلاف نئورئالیسم که مشخصه‌اش تاکید مضاعف بر واقع‌نمایی و تصویر دقیق از طبقه‌های حاشیه‌نشین بود. این سبک با حضور ستارگانی بنام و زیبا مثل «سوفیا لورن» و «بریجیت باردو» و قدری فانتزی و سانتی‌مانتالیسم در قصه‌پردازی جان می‌گرفت. نئورئالیسم صورتی به مرور زمان و با اصلاحاتی قوام یافت و کمدی ایتالیایی را شکل داد که آن هم بر گرفته از تئاتر کمدی ایتالیا «کمدی دلارته» بود. سابقه کمدی دلارته به تئاتر دوران رنسانس باز می‌گردد. شیوه‌ای نمایشی استوار بر بداهه پردازی، رقص، آواز، آکروبات و تکه‌پرانی که اغلب به هجو وسخره سیاست‌پیشگان می‌پردازد؛ نمونه مشابه این سبک در تئاتر ایران تئاترهای روحوضی و سیاه‌بازی است.

نانی مورتی مثل هر هنرمند نوجو فعالیت سینمایی‌اش را با دستیاری و ساخت فیلم کوتاه آغاز کرد. «من خودکفا هستم» اولین فیلم بلند او در سال 1976ساخته شد و پس از آن در سال 78 فیلمِ موفق «اچه بومبا» را ساخت.  فیلم از قوائد اصلی کمدی دلارته پیروی می‌کرد و تصویری واضح از ناملایمات و درگیری‌های نسل جوان در هماهنگی با جامعه پیرامون‌شان بود واقبال خوبی هم داشت و با اکران در جشنواره کن جایگاه مورتی جوان را تثبیت کرد. روند فیلمسازی و موفقیتش با «آرزوهای طلایی» ادامه داشت و فیلم جوایز مهم جشنواره‌های ونیز و برلین را برد. اثر بعدی او «بیانکا» بود، درباره بحران زوج‌ها و مسایل و مشکلاتی که پیرامون آن وجود دارد. مورتی با تصویری که از فاسق و خیانتکار ارائه داد، توانست جلوه‌ای نو از مناسبات اخلاقی و رفتاری در جامعه بحران‌زده ایتالیا به نمایش بگذارد. نکته اساسی در سینمای مورتی به همین امر وابسته است؛ نگاه مستقیم و بی‌واسطه او به پیرامونش و به روز بودن لحن و مضمونی که برمی‌گزیند هیچگاه به دور از جریانات سیاسی و اجتماعی زمانه‌اش نبوده است. مساله مهمی  که این نوع پرداخت را از عوام‌زدگی و بیان‌های پوپولیستی دور می‌کند اندیشه مداراناپذیر مولف است که از افاضات آشتی‌جویانه و فانتزی پرهیز دارد که به اندیشه چپ او باز می‌گردد. نانی مورتی در «بیانکا» از ارجاعات هزل‌آلود پیشین‌اش فاصله می‌گیرد و به جنبه‌های دراماتیک و روانشناختی بیشتر بها می‌دهد؛ همان چه موجب قیاس سینمایش با وودی آلن می‌شود.

پیش از ساخت آخرین فیلمش «ما یک پاپ داریم» مورتی در دهه 80 با ساخت دو فیلم «عشای ربانی تمام شد» و «فاخته کوچک سرخ» که هجویه‌های انتقادی در نقد کلیسا و عملکرد آن در ایتالیای کاتولیک بود به این مضمون با شیوه خاص‌ خودش پرداخته بود. درونمایه اغلب آثارش دغدغه‌های شخصی اوست که موجب می‌گردد به مضمون‌هایی خصوصی‌تر بپردازد و این امر در «دفتر خاطرات» شکلی قوام‌یافته‌ پیدا کرد و به امضا هنری مورتی بدل شد. فیلم در سه اپیزود وسپا، جزیره، دکترها ساخته شده بودو جنبه‌های ناسیونالیستی تفکر مورتی کاملاً به چشم می‌خورد. او سوار بر وسپا -نماد ایتالیا- به کوی و برزن و جزیره‌های کشورش سفر می‌کند هر چه را که نمی‌پسندد و به مذاقش خوش نمی‌آید به چالش می‌کشد و این سفر در معماری غنی و باستانی رومن‌ها از افاضات و اندیشه مارکسیستی مولف به دور نیست و هرجا که امکانی باشد آن را به رخ ‌می‌کشد؛ سکانس برخورد او با راننده بنز پشت چراغ قرمز، مثال خوبی‌ است. از ترافیک و هیاهوی جمعیت و فرزندسالاری و کاسب‌مسلکی و بی‌سوادی پزشکان گله می‌کند و با شخصی همراه می‌شود که با نشانه‌های مدرنیته به طرز مضحکی مبارزه می‌کند (مخالفت او را که در نهایت به آشتی جانکاهش با تلویزیون ختم می‌شود به یاد بیاورید). مورتی در نقش روشنفکر غربی که خود حاصل مدرنیسم فرهنگی و اجتماعی است، مدام ظواهر و نواقص این فرایند پیشرفت بشری را به نقد می‌کشد. مدرنیته، شکاف طبقات، رشد روزافزون صنعت و فقدان اندیشه، مفاهیم تکرار شونده آثار او هستند که به مرور زمان در بیان آنها به سبکی که به ظاهر سهل و ممتنع می‌نماید، دست می‌یابد.

سیلیویو برلوسکونی  نخست وزیر پیشین ایتالیا، رییس بزرگ‌ترین رسانه تصویری و سرمایه‌دار ایتالیایی را می‌توان بعد از شخص مورتی که به شکل هدفمندی در آثارش حضور دارد، کاراکتری به شمار آورد که به طور متناوب در چند اثر او نقش اساسی داشته است. او آوریل را در 1998 ساخت و زوال اندیشه چپ را در یک سلف پرتره به تصویر کشید. او که پیش از آوریل «روزافتتاح کلوزآپ» را با نگاهی ستایش‌گونه به فیلم عباس کیارستمی ساخته بود در «آوریل» به آنچه که می‌توان سینمای خصوصی نامیدش نزدیک‌تر شد و تصویری دقیق و بی‌رُتوش از وقایع سیاسی و اجتماعی دهه 90 ایتالیا ارائه داد.  مارس 1994 حزب راستگرای برلوسکونی در انتخابات پیروز شده است و این پیروزی قرائت و نشانی جز نفوذ ارتجاع و فساد در سیستم حکومتی ندارد؛ و به ناگاه سقوط و شکست.  25 آوریل سالگرد آزادسازی ایتالیا از آلمان نازی کارگردان جوان برای تظاهرات به میلان می‌رود و این مصادف با سقوط دولت برلوسکونی می‌شود؛ شادی وشعف. انتخاباتی دیگر در سال 96، ماسیمو دی آلما نماینده چپ‌گرای ایتالیا در مناظره تلویزیونی با برلوسکونی در مقابل هجمه فحاشی‌های او سکوت می‌کند؛ مورتی روبروی تلویزیون فریاد می‌زند: « دی‌آلما یه کاری کن، چیزی بگو، جواب بده، یه حرف چپی بزن، یه چیزی بگو که حتی چپ هم نباشه... یه حرف متمدنانه!». کارگردان  تصمیم دارد فیلمی موزیکال درباره آشپزی بسازد که عقاید تروتسکیستی دارد. تکه‌های روزنامه‌های چپ را می‌برد به استان جدایی طلب پادانیا سفر می‌کند، با مهاجران آلبانیایی همنشین می‌شود، از مشکلات‌شان می‌گوید و درنهایت از یاسی فلسفی و ایدئولوژیک، خلع سلاح و درمانده می‌شود؛ روزنامه‌های بریده را که همه مروج یک نظرگاهند به خیابان می‌ریزد و در نهایت نمی‌تواند حتی یک پلان از فیلمش را بسازد. تولد فرزند می‌تواند نجات دهنده و راهگشا باشد؛ که هست.

نگاه و بیان مورتی به جامعه‌اش سیال و پرسه‌زن است هر آنچه پلشتی و کژی را (که کم هم نخواهد بود!) مثل ناظری آگاه به تصویر می‌کشد و از بیان پرابهام آن پرهیز می‌کند. بیماری سرطان و لختی خلاصی از بند اندیشه‌های ایدئولوژیکِ حزبی فرصتی را فراهم کرد که او بهترین اثر کارنامه‌اش را بسازد. «اتاق پسر»  داستان زندگی خانواده تکنوکرات موفق و خوشبختی‌ست که شادی جزلاینفک زندگی آنها است؛ خلل و خلا در روابط خانواده عجیب پوچ و غیرممکن به نظر می‌رسد، اما یک فاجعه، تراژدی مرگ آندره، ارکان این دژ نفوذناپذیر را می‌لرزاند. دکتر روان‌پزشک که برخوردی قطعی با مشکلات بیمارانش دارد نمی‌تواند از پس این مصیبت برآید. کلنجارهای ذهنی جووانی و مقصر شناختن خودش، نگاه اومانیستی و شرقی مورتی را بارزتر می‌کند. می‌توان با توجه به نگرهای انتقادی آثارش «اتاق پسر» را هم در نقد روانشناسی که خود از نشانه‌های بارز مدرنیسم است بشمار آورد اما مسئله‌ای که به وضوح دیده می‌شود فاصله گرفتن او از بند افاضات شعارگونه و گاه پس‌زننده آثار پیشین‌اش است. تشابه قابل توجه مضمون «اتاق پسر» با فیلم «فرمان اول: من خدا هستم، پروردگار شما» کیشلوفسکی قابل توجه است. فیلم پس از حملات یازده سپتامبر به نمایش در آمد و مرهمی بود بر یاسی که غرب را فرا می‌گرفت. «اتاق پسر» توانست نخل طلای سال 2001 را در رقابت با «جاده مالهالندِ» دیوید لینچ از آن خود کند. سیاست مسئله ذهنی و عملی مورتی است؛ کانونِ فرهنگی و سیاسی خود را دارد و توانسته بزرگترین راهپیمایی اعتراضی را بر علیه سیاست‌های پوپولیستی برلوسکونی به راه بیاندازد.

«تمساح» فیلم بعدی‌اش استوار بر مضامینی است که پیشتر در «آوریل» دنبال کرده بود. او این‌بار با دست‌مایه قرار دادن شخص برلوسکونی اندیشه و بینش ساده‌لوحانه مردم جامعه‌اش را هدف قرار می‌دهد. انسجام بصری و مضمونی در «تمساح» و دوری از پرداختی انتزاعی و تزریق جنبه‌های دراماتیک  باعث می‌شود فیلم از طرف مخاطبان با اقبال مواجه شود. فیلم پیش از انتخابات سال 2006 اکران شد و صاحب نظران یکی از دلایل شکست سیلویو برلوسکنی را اکران این فیلم دانسته‌اند. «تمساح» از حواشی به دور نبود. اعتراضات بسیار سیاست‌مدارانِ دست راستی «تمساح» را به یکی از پر حاشیه‌ترین فیلم‌‌های او بدل کرد. آخرین اثرش هم از این حواشی به دور نیست. «ما یک پاپ داریم» داستانی دارد که تماماً به مناسک و امورات انتخاب پاپ و واتیکان باز می‌گردد. پس از فوت پاپ، کاردینال‌ها موظفند با رای گیری پاپ جدید را انتخاب کنند. این روند با مناسکی خاص همراه است که اغلب مخاطبان با جنبه بیرونی آن که دود خاکستری و سفید است آشنایند اما مورتی به قلب ماجرا رخنه می‌کند و تصویر و نگاه خود را از این جریان به تصویر می‌کشد و با توجه به بینش ساختارشکنش در روایت، پاپی افسرده حال را با بازی چشمگیر میشل پیکولیِ فرانسوی به تصویر می‌کشد که  از پذیرش این مسئولیت سرباز می‌زند و سر به راهی دیگر می‌گذارد؛ شادی و شعفی که در فضای روحانی واتیکان وجود دارد به راحتی می‌تواند به تزلزل دچار شود. مورتی هم این‌بار در نقش روانکاوی حاذق حضور پیدا می‌کند اما علاجی برای درد این رسم کهن و باستانی ندارد. 

پی نوشت: منتشر شده در روزنامه روزگار 13 بهمن

http://roozegardaily.org/pdf/90-11-13/09.pdf

 

راز چشم‌هایش

$
0
0

 

سال‌های پایانی و پرالتهاب دهه شصت؛ جنگ ویتنام، اعتراضات دانشجویی می 68، به چالش کشیدن سیاست‌های زنگاربسته زعمای قهرمان‌پیشه، تبلور روزافزون اندیشه چپ و حضور مداوم روشنفکرهای عملگرای اگزیستانسیالیست و در نهایت سوق پیدا کردن اغلب تحولات اجتماعی به سوی نوعی آنارشیسم و فعالیت‌های چریکی، فرصت و خمیرمایه لازم را در اختیار هنرمندان مولف قرار ‌‌داد تا با پیروی از آموزه‌های کلاسیک و در همان حال شکستن مدام عرف‌ها و تابوها به سبکی نو در زیبایی‌شناسی برسند. محدودیت‌های فرمیِ تثبیت شده و کلیشه‌یی معنای پیشین‌شان را از دست دادند و خود به دستاویزی برای آفرینش هنری بدل ‌شدند. نظریه «ساختارشکنی» ژاک دریدا که بر پایه متدولوژی (روش پژوهش و تحلیل) شکل گرفت، به اعتقاد پژوهشگران در این بین نقش اساسی داشت. ساختارشکنی تناقضات و مخالف‌خوانی‌های ناخودآگاه موجود در اثر و مسایل اعتقادی نویسنده را زیر سوال می‌برد و وجود قطعیت را در القا پیام آن به چالش می‌کشید. رقص و همانطور پرفرمنس‌ از جمله هنرهایی بودند که با توجه به نبض زمانه‌شان سازمانی نو بنا کردند و توانستند هرآنچه تا پیش از آن به امر درونی و ملزم به انتقال پیام بود را با پرداختی مینی‌مال و انتزاعی به امری برون‌گرا بدل کنند.

این نگرش در آفرینش، مشخصه آثار «پینا باوش» رقصنده و طراح مدرن رقص آلمانی‌ است. او کارش را در دهه هفتاد با تاسیس گروه «تنزتئاتر وپرتال» آغاز کرد؛ گروهی که تا آخرین روز زندگی او وفادارانه کنارش ماند. آثارش را می‌توان به پازل تشبیه کرد؛ ترکیبی از رقص، بازیگری، آواز، گفتار، تصاویر که آن را « تئاتر رقص» نامیدند. به اعتقاد باوش: « مهم نیست که افراد چگونه حرکت می‌کنند، بلکه مهم این است که چه چیزی آنها را به حرکت در می‌آورد». پینا باوش که خود آموزش دیده باله بود، مدام از مقتصات خط‌کشی شده و دقیق آن فاصله ‌گرفت و آثارش را به کنش‌های روزمره نزدیک‌تر کرد. برای کوریوگرافی آثارش از حرکاتی استفاده ‌کرد که به ظاهر دمه‌دستی و ملال‌انگیز می‌نمایند اما به طور مثال برای القای تشویش و دغدغه‌های شخصیت‌ها از حرکاتی چون افتادن، رعشه، دویدن و خزیدن استفاده کرد. شیوه کار او برای رسیدن به درک بهتر اثر، بستگی زیادی به بداهه‌پردازی و آزمون و خطا داشت. پینا باور داشت که اجراکننده باید خود به مولف تبدیل شود و صرفاً به بازآفرینی آنچه که از او خواسته شده بسنده نکند. پرهیزاو از انتقال باورها و مقصود خود به اجراگران و در مقابل طرح سوال از آنها که تبدیل به چاشنی بداهه پردازی‌شان می‌شد، قابل توجه است :« پرسش، راهی است که مرا به موضوع نزدیک می‌کند. این شیوه‌ی برخورد آزادانه‌ی کار است، با این حال خیلی هم مشخص است. چون من خوب می‌دانم که در جستجوی چه چیزی هستم، ولی آن را با حسم لمس کرده‌ام و نه با درک و منطقم». این نگرش در آثارش هم مستتر است؛ هیچ‌گونه پیام سیاسی در آنها دیده نمی‌شود، لحن و فرم انتزاعی‌شان موجب می‌شود مخاطب نتواند تمام و کمال همذات‌پنداری کند و مدام در فاصله قرار می‌گیرد، مانند سَلفش «برتولت برشت». عناصر طبیعی؛ حضورسگ، مرغ و گوسفند برصحنه، پوشاندن زمین از خاک و چمن و فضولات حیوانات همه می‌توانند تاویل و برداشتی تمثیلی و سمبلیک را به ذهن متبادر سازند، اما قطعیتی وجود ندارد. برخورد مستقیم او با مخاطب، تجربه‌یی حداکثری را برایش به همراه داشت. آنچه در کار واضح است نقض مدام پیش‌فرض‌های ذهن بیننده است؛ اثر مدام به واقعیتِ ممکن نزدیک می‌شود و به همان شکل از آن فاصله می‌گیرد.

ذهن و پایه تربیتی باوش در کلاس‌های «کورت یوس» استاد اکسپرسیونیسم و رقص مدرن شکل گرفته و این پیشینه تربیتی را می‌توان در اعوجاج و اغراقش در طراحی رقص‌ها و میزانس‌ها دید. «کافه مولر» اثر ممتاز و سرنوشت‌ساز کارنامه‌اش تصورات رایج در رقص مدرن را بهم ریخت. پرداخت مینی‌مال و ساده بازیگران فاصله‌یی حداکثری با باور عموم داشت. هاشورها و نوآوری‌های مدام باوش به قوام‌یابی و ماندگاری آثارش کمک می‌کرد، نمونه‌اش «محل آشنایی» که در سال 78 با گروهی حرفه‌یی در تئاتر وپرتال به صحنه برد و پس از آن در سال 95 با گروهی مسن و آماتورِ بالای 65 سال اجرا شد. این اثر که اساسش بر برقراری ارتباط و رابطه دیداری و اتفاقات پیرامون آن چون غافلگیری، ترس و یاس بنا شده بود، با یک گروه چهل نفره از جوانان آلمانی و غیر آلمانی در نوامبر 2008 در تئاتر ووپرتال اجرا شد و همین‌طور در فیلم «رقص رویاها» به کارگردانی «آند لینزل» با اجرای 13 دختر و 13 پسر جوان به تصویر درآمد؛ و چه زیبا ویم وندرس در فیلم «پینا» از این ابتکار او با همگرایی هر دو طیف بازیگران استفاده کرده است. او در آثارش داستان تعریف نمی‌کند و سعی در بازسازی دراماتیک واقعیت زمانه‌اش هم ندارد اما می‌توان آثارش را برای ایجاد تغییر یا تلقین معنایی خاص به مخاطب در نظر گرفت؛ بخشی از آثارش نام شهرهایی را دارد که در آنجا اجرا شده‌اند مانند «لس آنجلس- نوردو»، «پالرم، پالرو، پالرمو».  ضرباهنگ کند، تکرارهای مدام، چهر‌ه‌های ماتم‌زده، سکونی مسحور کننده همه آن چیزی هستند که با رنگ‌آمیزی و پرداختی به ظاهر ساده و آنی در آثار پینا تکرار می‌شوند. اما مدام از پس این سادگی فریبنده ذهن هشیار و پرسش‌گر مولف نمایان می‌شود. این‌گونه آفرینش هنری سبب شد تا آثاری مانند رقص‌های مدرن و پرفرمنس‌ها که به هنرهایی سهل‌الوصول و بی‌ثبات شناخته می‌شدند، جایگاهی در خور پیدا کنند.

پینای وندرس از جهان باوش دور نیست؛ ستایشی فروتنانه از جهان هنری اوست. دقت نظر و ممارست وندرس در شناخت زیباشناسی پینا باوش واضح است. نفوذ و سکون و سیالی دوربینِ او بر اجراگران و گاه جای‌گذاری آن در نمای نقطه نظر، بُعدی دیگر از کار باوش را نمایان می‌کند. بسط آثار مهم او به جهان واقع درست در ادامه رسالت نهایی و کمال مطلوب پینا ست. زنان و مردان آثارش از حصار صحنه‌ها جدا می‌شوند و اتمسفری دیگر را تجربه می‌کنند. و چه همنشینی مسالمت‌آمیزی، ارتباط هنر مدرن با جهانی که مدرنیته احاطه‌اش کرده است؛ کارخانه، جنگل، پارک، استخر و قطار نقطه مقابل صحنه‌هایی ا‌ست که با عناصر طبیعی قصد بازآفرینی واقعیت را داشتند. فیلم وندرس موکد این نکته است که ارتباط ذهنی دو هنرمند، طریقی دور از انتظار نیست.   

 پی نوشت: منتشر شده در روزنامه اعتماد 25 بهمن

http://www.etemaad.ir/Released/90-11-25/299.htm

حرفه: هنرمند

$
0
0

نگاهی به کارنامۀ سریال‌سازی محمدرضا  هنرمند

محمدرضا هنرمند فعالیت خود را در تلویزیون با کارگردانی نسخه تلویزیونی یکی از نمایش‌هایش با نام «حصار در حصار» آغاز کرد که با توجه به التهابات سیاسی و ایدئولوژیک آن زمان، این نمایش نقدی بر فضای فکری مکاتب چپ بود و این تجربه در نمایش‌نامۀ «مرگ دیگری» هم که مضمونی دربارۀ رابطۀ انسان با مرگ داشت، ادامه پیدا کرد.

همکاری مستمر هنرمند با تلویزیون و روند مجموعه‌سازی‌اش با مجموعۀ «کاکتوس» آغاز شد. وقایع این مجموعۀ تلویزیونی در شرکتی می‌گذشت که از مشارکت چند نفر با عقاید و منش‌های مختلف تشکیل شده بود. گفت‌وگو‌ها و تقابل آنها موقعیت خوبی را برای طرح مسائل اجتماعی،اقتصادی و سیاسی از دیدی انتقادی فراهم می‌کرد. نقدی که در این مجموعه به احوال و اتفاقات مختلف می‌شد، چندان مسبوق به سابقه نبود. نقدها و شبه نقدهایی که آن زمان در لفافه و پوسته‌ای از طنز ارائه می‌شدند گاهی رویدادهای اقتصادی را در بر می‌گرفتند که کمترین درجۀ حساسیت دارا بود؛ از شاخص‌ترین نمونه‌هایش شخصیت آقای اقتصادی با بازی مرحوم ناصرمندوب هاشمی در برنامه «سیمای اقتصاد ما» بود. طنز کلامی «کاکتوس» گزنده‌تر و عمیق‌تر از نمونه‌های پیشین بود و مقولۀ مهم و تابویی چون سیاست را هم در بر می‌گرفت. کمدی موقعیتی که ایجاد شده بود به قوام‌یابی موقعیت‌ها و کنش‌های طنز کمک می‌کرد و بدون شک دیالوگ‌های پینگ پنگی و پرکششِ بازیگران همراه با بازی خوب‌شان هم در این میان بی‌تاثیر نبود. این مجموعه شباهت انکارناشدنی‌ با مجموعه قدیمیِ «اختاپوس» ساخته‌ی پرویز صیاد داشت که آن هم با رویکردی انتقادی به مسایل روز می‌پرداخت. «کاکتوس» بی‌اغراق یک اتفاق بود؛ اتفاقی که تا دو مجموعه دیگر هم ادامه پیدا کرد. البته آنها به قدرت مجموعۀ نخست نبودند، طنزها صیقل بیشتری خورده و خط قرمزها هم گسترده‌تر شده بود و صد البته این مسئله‌ای غریب و ناآشنا نیست.

برگ برنده کارنامه محمدرضا هنرمند، شناخت او از مختصات و مصالحی است که در مدیومی به نام تلویزیون وجود دارد. این شناخت و اشراف او باعث شد تا پس از چند تجربۀ موفق فیلم‌سازی در ژانر کمدی و هجو، به تلویزیون باز گردد و یکی از بهترین مجموعه‌های چند سال اخیر را با چرخش و دگرگونی بسیار از نظر مضمون و فرم بسازد. زمان باب شدن این اصطلاح را به درستی نمی‌دانم که می‌گویند زمان پخش فلان سریال خیابان‌ها خلوت می‌شد؛ قدیمی‌ترها سریال «خانه به دوش» یا همان مراد برقی را با چنین امتیازی به یاد می‌آورند، اما این مساله در طول زمان، سنگ محکی برای سنجش میزان مخاطب یک مجموعۀ تلویزیونی شد. زمان پخش زیرتیغ هم چنین شد. «زیر تیغ» چه از نظر جلب مخاطب و چه از نظر منتقدان، مجموعه موفقی بود و حتی توانست اعتباری جهانی را با برنده شدن تندیس جشنوارۀ بین‌المللی رمافیکشنِ ایتالیا برای هنرمند به ارمغان آورد. پشتوانۀ داستانی «زیرتیغ» فیلم‌نامۀ حساب شده و غنی- از لحاظ موقعیت‌های دراماتیکِ- علی‌اکبر محلوجیان بود که به کنش‌ها و تقابل‌های طبقه زیر متوسط و کارگر می‌پرداخت. داستان بر بستر ارتباطات خاص این طبقه گسترش می‌یافت و در نهایت جای‌گذاری درست پیرنگ‌ها به نقطۀ عطف داستان و تقابل محمود (پرویز پرستویی) و اکبر(سیاوش طهمورث) می‌رسید. «زیر تیغ» داستان تلخی داشت که این تلخی در کل اثر مستتر بود و از همان قسمت‌های اول، گاهی این وجهش بیننده را آزار می‌داد، مثل سکانس دردناکِ  حلق‌آویز شدن دختر محمود از درخت یا دردمندی و استیصال مدام همسر محمود، طاهره (فاطمه معتمد آریا) پس از پی بردن به گناه‌کاری‌ او. هنرمند به خوبی دغدغه‌ها و ارزش‌ها وعکس‌العمل‌های این طبقه را به تصویر کشید. او به مواردی در انتقال و انسجام اجزای بصری اثرش بها داد که کمتر در این مدیوم به آنها پرداخته می‌شود و توانسته بود وحدت نشانه‌ها و زبان و کنایه‌ها را تا پایان مجموعه حفظ کند و با به کارگیری رئالیستی‌ترین شکل روایت و بهره‌مندی از قابلیت‌های مهم میزانسن، به این مسئله عینیت ببخشد.

 

 توجه به نوع پوشش و گویش و کنش‌های سنتی شخصیت‌ها در ارتباطات روزمره‌‌، که مابه ازای بیرونی هم داشتند، در همذات‌پنداری مخاطب با رخدادهای داستان نقشی کلیدی‌ داشت. نمونه‌اش نوع برخورد دختر اکبر با پسر عمویش رضا شیوۀ چادر سر کردن و روگیری و لحنی که زمان حرف زدن با او به عنوان نامحرم داشت و باز همیاری و دست‌گیری‌های دایی رضا بعد از به زندان افتادن محمود. البته این نباید به حکمی کلی بدل شود و اساساً نمی‌توان هر اثری را با توجه به این موارد سنجید، اما هر اثر هنری دست کم باید پشتوانه جهان متن خود را بیافریند؛ که «زیر تیغ» چنین بود. برخوردهای دراماتیکی که با پیرنگِ تقابل محمود و اکبر طراحی شده بود نشان از شناخت عمیق محلوجیان از درام داشت. این مجموعه حتی قابلیت تبدیل شدن به داستانی حقوقی را هم داشت، اما فیلمنامۀ به شدت ایرانی و جزئی‌نگر محلوجیان، این اجازه را نمی‌داد تا داستان سیر دیگری پیدا کند. «زیر تیغ» به لطف شخصیت‌پردازی‌های قوی، از نظر بازی در نقش‌های اصلی و فرعی هیچ چیز کم نداشت. جدا از بازی‌های چشمگیر و ماندگار پرویز پرستویی و فاطمه معتمد آریا، باید به بازی سیاوش طهمورث اشاره کرد که در نقشی منفی و پرکشش، بازگشت خوبی به تلویزیون داشت و همچنین بازی کوتاه و تاثیرگذار آتیلا پسیانی در نقش جعفر که تا پایان، حضور خود را به رخ می‌کشید. بازخوانی نقد و اشارۀ به‌جای مهرزاد دانش، در یادداشتی که آن زمان بر بازی‌های «زیر تیغ» نوشت خالی از لطف نیست: «بازی‌ها به‌شدت از درون سریال فریاد می‌زنند و فریادشان مانع از تمرکز بر سایر جنبه‌های متن می‌شود. بارها شنیده‌ایم که مثلاً موسیقی متن خوب باید همگام با اثر حرکت کند؛ آن سان که اصطلاحاً شنیده نشود وفقط حس وحال کار را پویاتر کند. این قضیه در مورد بازی نیز می‌تواند صادق باشد.»

 مورد دیگری که تا حدی به جنبه‌های دراماتیک «زیرتیغ» تاثیر منفی می‌گذاشت، تاکید بیش از حد و کش‌دار کنش‌ها و اتفاقات تراژیک متن بود. در حالی‌که قهرمان وضد قهرمان در یک همجواری درست جا‌گذاری شده‌ بودند و تمام وجوه تراژیک اثر را به بیننده القا می‌کردند، دیگر نیازی به تمرکز و تاکید‌های کش‌داری مانند تصویرهای مدام و مکرر از دردمندی‌ و عذاب وجدان محمود یا حضور گاه و بی‌گاه  دایی رضا (هوشنگ توکلی) با آن پندها و جملات قصار هنگام دفاع‌های اغراق‌آمیزش، نبود.

«زیر تیغ» حرکتی برخلاف جریان کاری محمدرضا هنرمند بود که به خوبی به بار نشست. هم‌ذات‌پنداری، محصول پیوند و درگیری عاطفی ببیننده با اثر است. اگر نویسنده نتواند راهی برای ارتباط قهرمان و بیننده در همان روند اولیۀ داستان بیابد، تمام تلاش و کوشش کارگردان وبازیگر به هیچ مقصودی نخواهد رسید و این همان نکته‌ای است که باعث شد مجموعه بعدی هنرمند، «آشپزباشی» نتواند کشش و جاذبۀ لازم را برای جذب مخاطب داشته باشد. هنرمند برای این مجموعه سراغ زوج موفق اثر پیشین‌، پرستویی و معتمد‌‌آریا، رفت اما این استفادۀ مجدد از آن‌ها در سریال «آشپزباشی» نتوانست موفقیت «زیر تیغ» را برای او تکرار کند. اگر ضرباهنگ کندِ «زیر تیغ» در انتقال مفاهیم داستان به بیننده نقش موثری ایفا می‌کرد، این‌بار این مسئله پاشنۀ آشیل آن بود. فیلم‌نامۀ پرگفت‌وگو و کم تحرک‌ مجموعه، آن کشش و قدرت لازم را برای جذب مخاطب نداشت و کل ساختمان مجموعه بر کشمکش‌ها و دعواهای موش وگربه‌ای زن وشوهر رستوران‌دار بنا شده بود. داستانی که مدام به حاشیه می‌رفت و نبود تعلیق و هیجان آن را مدام از ریتم ‌می‌انداخت. پایان داستان هم مَثَل قدیمیِ «زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند» را به یاد می‌آورد. سعی بازیگران در باورپذیری و پیشرفت کنش‌ها هم کمکی به بهتر شدن اوضاع نکرد و در نهایت با توجه به نقدهای منفی‌ که بر کار شد، قسمت‌های پایانی سریال تدوین دوباره شد، اما حاصلی نداشت و موفقیتی تکرار نشد.

پی‌نوشت: منتشر شده در کتاب سال مجله فیلم (30سال سریال‌سازی در ایران)

از روزگارِ رفته حکایت *

$
0
0

نگاهی به دوسریال امرالله احمدجو

امرالله احمدجو فعالیت هنری خود را با ساخت فیلم‌های کوتاه آغاز کرد و پس از ساخت فیلم سینمایی «شاخه‌های بید»، به تلویزیون رفت و حاصل آن مجموعۀ شاخص «روزی روزگاری» شد. گذشت زمان باعث شده ارزش‌های این مجموعه و کار احمدجو در پرورش و خلق این اثر یگانه بهتر به چشم بیاید. «روزی روزگاری» تلفیقی از همنشینی بایسته و به‌جای انواع گونه‌های سینمایی است. گذشته از ساختمان کلی اثر که بر خرده‌روایت‌هایی تلفیقی از تاریخ و آداب و سنن مردم این سرزمین شکل گرفته، می‌توان گونه‌های مختلف سینمایی را هم به وضوح در آن دید و این استفاده از عناصر و نشانه‌های ژانری به خوبی در ساختار کلی اثر نشسته است.

خط اصلی داستان پرداختی رئالیستی دارد. مجموعه داستانی متشکل از خرده‌روایت‌ها و طرح‌واره ‌ها و حکایت‌هایی به گوش آشنا که پندها و قصه‌های کهن مانند بوستان سعدی، هزار و یک شب، مثنوی معنوی  و تذکره‌الاولیا- شرح حال فضیل عیاضِ راهزن که توبه کار شد- را به یاد می‌آورند. به‌ روز کردن  و آشنایی‌زدایی از این قبیل حکایت‌ها و شخصیت‌ها کاری است که احمدجو از عهدۀ آن برآمده و نمونه‌اش را می‌توان با توجه به استفادۀ درست او از عناصر دراماتیک در روایت مرگ قلی‌خان، به خوبی دید. قلی‌خان پس از سال‌ها راهزنی و تاراج هزار قافله توبه می‌کند و با خود عهد می‌کند تنها یک کاروان را سالم به مقصد برساند، اما گرفتار گروه راهزنان مراد بیک می‌شود: «حالا عُرضَشو داری یه قافله رو سالم به مقصد برسونی؟... نتونست... نتونست و مشغول ضُمه خودش شد... تقاص ازین بدتر؟»

احمدجو برای حفظ ضرباهنگ اثرش گاه به سوررئالیسم نزدیک می‌شود و برای اثربخشیِ بیش‌ترِ تعلیق‌های داستان، از ژانر پلیسی و کارآگاهی هم بهره می‌گیرد. استفاده‌ای که او از ژانر در «روزی روزگاری» می‌کند بی‌اغراق بی‌بدیل است و به عنوان مثال، بومی‌سازی ژانر وسترن برای سکانس‌های پرکنش جدال مراد بیک (خسرو شکیبایی) و حسام بیک (محمود پاک‌نیت) مثال زدنی است؛ مساله‌ای که در کار بعدی او هیچ‌گاه به این کشش و قدرت تکرار نشد.

نقطۀ قوت کار او در «روزی روزگاری» در کیفیت شخصیت‌سازی است. احمد جو برای ترسیم شخصیت‌های اصلی و فرعی‌اش از تییپ‌سازی هم غافل نمی‌شود، که این مسئله می‌توانست اثرش را در ترسیم شخصیت‌ها وکنش‌هایشان با تمام طنزهای گفتاری و کلامی و واکنش‌ها و پیرنگ‌هایی که برای‌شان به وجود می‌آورد، به یک فاجعه تمام عیار بدل کند. تیپ/ شخصیت‌هایی مانند مراد بیک و حسام بیک با تمام بزرگ‌نمایی‌ها واغراقی که در آفرینش‌شان خرج شده، کماکان جنبه‌های باورپذیری و وجوه رئالیستی خود را از دست نداده‌اند.

شاید مهم‌ترین مشکل «روزی روزگاری» ناهماهنگی و نبود یکپارچگی در پرداخت و لحن بصری آن است. در سکانس‌هایی لحن و بیان تصویر به کار ایماژیست‌ها نزدیک می‌شود؛ ساکن یا با کم‌ترین حرکت و خالی از کلام و همراهِ پلان‌سکانسی که آن را تکمیل می‌کند. اما این روندی نیست که ثابت بماند و مدام تغییر می‌کند و در جایی دیگر پرتحرک و سرشار از پلان‌های خرد و پرضرب و به کل ساختارشکن و فرم‌گرا می‌شود. بدعت‌هایی را که احمدجو در بخش نخست مجموعه می‌گذارد تا امروز هم خاص و دیدنی‌ هستند؛ مانند ساکن و بی‌حرکت ماندن تمام راهزنان و حبس زمان در پلان‌سکانسی به یادماندنی که بعدها نمونۀ به روزتر و مدرن‌ آن را در مجموعۀ فیلم‌های ماتریکس (برادران واچوفسکی) دیدیم، یا استفادۀ به جا از نشانه‌ها و افکت‌های صوتی در سکانس جنگ راهزنان بدون آنکه صحنۀ نبرد و کنش‌های آنها را نشان دهد با صدای شلیک و گرد وغباری که از تاخت سوارها بلند می‌شود و خاموش شدن کُپۀ آتش و نعش سوارانی که روی اسب‌ها افتاده‌اند، حس نبردی سخت و پر زد وخورد را به بیننده منتقل می‌کند. البته این سکانس‌ها را باید مقابل بخش‌هایی کم‌تحرک و خالی از خلاقیت قرار دانست که تنها با دیالوگ‌ها و پندهای گاه دمه‌دستی تصویر می‌شوند.

«روزی روزگاری» ظاهراً تصویری‌ از وقایع و اتفاق‌های سال‌های ابتدایی پهلوی اول است، اما احمدجو اصراری به اعلام قطعی و کامل تاریخ برای تعمیم وقایع داستانش به زمانی مشخص ندارد. او زمان زیادی را صرف به تصویر درآوردن آداب و رسوم جاری در امور روزمره مردم قصه‌اش می‌کند و این دقت‌نظر و تمرکز را در پرداختِ مناسبات اخلاقی و انسانی داستان تا حدی پایین می‌آورد.

هم زمان با پخش «روزی روزگاری» مجموعه نقدهایی منفی‌ در رابطه با استفادۀ احمدجو از گویش‌های مختلف نوشته شد که اشاره‌‌ای به تنوع‌های مختلف قومی در ترسیم مردم یک منطقه بود. به طور مثال بسیم و نسیم بیک دو برادر- که نقش‌هایی کلیدی را به عهده دارند- با دو لهجۀ مجزا و به کل متفاوت صحبت می‌کنند یا نمونه‌ای دیگر لهجۀ کاملاً تهرانی خاله لیلا (ژاله علو) در جایی‌ست که اغلب اطرافیان با لهجه‌ای نزدیک به شیرازی صحبت می‌کنند. این شیوۀ احمدجو در تلفیق گویش‌ها و تکیه کلام‌ها نه تنها آزار نمی‌دهد بلکه به همذات‌پنداری مخاطب با شخصیت‌ها کمک می‌کند. این شیوۀ او در استفاده از لهجه‌ها در سریال بعدی‌اش «تفنگ سَرپُر» به مراتب کم‌رنگ‌تر شد و در مجموعه جدیدش «پشت کوه‌های بلند» کل اثر با لهجۀ اصفهانی ساخته شد. نقشی که گویش‌ها و تکیه کلام‌ها در تیپ‌سازی و باورپذیری شخصیت‌های فرعی بازی می‌کنند، به مراتب از دیالوگ‌های نوشته شده برای شخصیت‌های اصلی مهم‌تر است و به آن‌ها مجالی برای نمایش داشته‌های‌شان می‌دهد و می‌تواند به راحتی باعث ماندگاری شخصیت شود. تکیه کلام‌های مانند برزو خان با دوبلۀ به‌یاد ماندنی ایرج دوستدار، که مدام با همه سر ساعتش شرط می‌بندد: «هرکی بُرد، ساعتَمو به‌ش میدم» یا «پولوم میدی، ها واللُه !» گفتن بسیم بیک (محمد فیلی) در کنار «سی ما التماس نکن، گوشت میبُرُم میذارُم کف دستت‌ها!»‌ی حسام بیک (محمود پاک نیت) این فرصت را برای ماندگاری شخصیت‌های فرعی فراهم می‌کند. احمدجو تنها به این مسئله در ارائه شخصیت‌ها اکتفا نمی‌کند و در سکانس سرقت کاروان عروس، به نوعی ساختارشکنی در چینش شخصیت‌هایش دست می‌زند، بدون آنکه بخواهد برای القای طنز به استفادۀ بیش از حد و اغراق در شکل‌گرایی بپردازد و باز بی‌آن که گرفتار لودگی شود، دامادی مبتلا به نانیسم را برای این سکانس برمی‌گزیند که  بر خلاف این مشخصه‌اش پر از تکبر و تعصب است. زمانی که حسام‌بیک از او می‌پرسد «داماد تویی؟» بیننده این دامادِ غیر معمول را می‌پذیرد و او را باور دارد و این حس با کنش حسام‌بیک که دستور ادامۀ جشن و پایکوبی را می‌دهد، دو چندان می‌شود. حضور گاه به گاه نقاره‌زن و طبال هم از همین جنس موقعیت‌هاست  که در مواقع حضورشان طنز دلنشینی را به متن تزریق می‌کنند، بدون آنکه کلامی بگویند یا بازی خاصی انجام دهند. بعید است بیننده‌ای که بار نخست این مجموعه را دیده نتواند این شخصیت‌های فرعی را به یاد نیاورد.

هشت سال طول کشید تا دومین مجموعۀ تلویزیونی امرالله احمدجو با نام «تفنگ سرپر» ساخته شد. هشت سالی که به گواه او ناخواسته و از نامهربانی‌ها شکل گرفت. «تفنگ سرپر» برخلاف ساختۀ پیشین احمدجو، اثری است با ضرباهنگی کند و قصه‌ها و روایت‌هایی که حتی با وجود واقعی بودن نمی‌توانند یاد و خاطرۀ شخصیت‌های «روزی روزگاری» را زنده کنند. «تفنگ سرپر» داستان مرد جوانی به نام غیبیش است که در زمان جنگ جهانی اول زندگی می‌کند؛ دورانی که به دلیل خودکامگی خان‌ها، حکام محلی، رجال درباری، شاهزادگان قاجار و بیگانگان اشغال‌گر، روزگار مردم به سختی و تیرگی می‌گذرد.

از جمله مواردی که موجب عدم استقبال ببیندگان از «تفنگ سرپر» شد، قصه‌های طولانی و صحنه‌های کشدار و خالی از ایجاز و کشش آن بود که با توجه به یک پارچه نبودن قصه‌ها و چند دستی روایت‌های بصری به لحنی مطول و گسسته تبدیل شد. با تمام کاستی‌هایِ «تفنگ سرپر» اما نمی‌توان بر بدعت‌هایی که احمدجو در این اثر می‌گذارد و تیپ/ شخصیت‌هایی که می‌آفریند چشم بست و این مجموعه را یک سر نادیده گرفت. یکی از بدعت‌ها در پایان‌بندی بعضی از قسمت‌های مجموعه بود که با آغاز قسمت بعد به کل تغییر می‌کرد. به طور مثال در یکی از قسمت‌ها خان به روستا می‌آید و پیرزنی از سمت راست به سمت او می‌رود و می‌گوید: «روس‌ها آبادی را گرفته‌اند»، و خان در جواب می‌گوید: «الان می‌رویم پدرشان را در می‌آوریم»، اما در نوبت بعد پیرزن از سمت چپ می‌آید و همان حرف را تکرار می‌کند و این‌بار خان در جواب  می‌گوید: «بله، حالا صحبت می‌کنیم».  کدخدای کولی بار (بهروز مسروری)، صفرعلی (فردوس کاویانی) و با کمی اغماض مموش ( محمد فیلی) در «تفنگ سرپر» تیپ/شخصیت‌هایی در ادامه همان شخصیت‌های دلنشین «روزی روزگاری» با همان طنازی‌ها و سادگی‌ها هستند که در اکثر مواقع شمایلی سمبلیک برای القاء بهتر پیام ومضمون سریال به بیننده می‌شوند؛ مثل کدخدا یا خاله لیلایی که محفل و منش او مجالی می‌شود برای دگرگونی و تغییری اساسی در کنش و تفکر یه راهزن در مجاورت او مدام صیقل می‌خورد تا در نهایت به نهضت جنگل بپیوندد. نوع پایان‌بندی هر دو مجموعه و خصوصاً «روزی روزگاری» ضربۀ اساسی‌ به آن‌ها می‌زند. اوج و حضیض زندگی مراد بیک و دیگر شخصیت‌های داستان آنقدر جاذبه و کشش برای پیش‌برد داستان دارد که دیگر نیازی به سنجاق این‌گونه پایان‌ و عاقبت بخیری آن‌ها و پیوستن مرادبیک به قیام جنگل نبود. این را هم البته شاید باید به حساب بخش نظارتی و مدیریت سازمان سفارش‌دهنده گذاشت.

موخره: امرالله احدجو در روزهای نگارش این مطلب، سرگرم آماده‌سازی مجموعۀ تلویزیونی طنزی به نام «پشت کوه‌های بلند» که خط داستانی و شخصیت‌هایش یادآور مجموعۀ «روزی روزگاری» است. نام نخست این مجموعه «اوسنۀ پادشاهی» بود.   

*- نام داستانی از ابراهیم گلستان

پی‌نوشت: منتشر شده در کتاب سال مجله فیلم (30سال سریال‌سازی در ایران)

ناجورها

$
0
0

جاذبه‌ی «کشتار» در متن استاندارد یاسمینا رضاست. نمایش‌نامه‌های مدرن او از نگاه تیز بین و نکته‌سنج‌اش حاصل می‌شوند با لحن وبیانی که سهل و ممتنع می‌نماید. این امر با توجه به مضمون‌هایی که برمی‌گزیند آنها را به آثاری جهان‌شمول بدل کرده است؛ علیرضا کوشک جلالی سال 86 اجرای تاثیرگذاری از این نمایش در ایران به روی صحنه برد. رضا روایت‌گر داستان‌های هزار بار خوانده و آشناست اما زاویه نگاه واقع‌گرای او سبب می‌شود مخاطب در جایگاه درست قرار بگیرد و به عنوان دانای کل رای به له و علیه وقایع متن بدهد. در «کشتار» هم به همین ترتیب، چیدمان شخصیت‌ها جوری شکل گرفته که به هم باجی نمی‌دهند. شکل کلیشه‌‌یی نبرد خیر و شر و شخصیت مثبت و منفی در اینجا نقشی ندارد. فرقی نمی‌کند زوج پنه لوپه (جودی فاستر) و مایکل (جان سی. رایلی) یا نانسی (کیت وینسلت) و آلَن (کریستف والتس)، همه حول یک دایره حرکت می‌کنند و هر کدام مایه‌های پریشانی و اضمحلال را دارند؛ داستانی که واقع‌نماست و برخلاف آثار شاخص پولانسکی از توهمات و هیسترهای روانی و سوررئال خبری نیست. شناسنامه‌یی برای شخصیت‌ها وجود ندارد، هر چه می‌دانیم آن چیزی‌ست که به زبان می‌آورند؛ این حق را داریم که گفته‌هایشان را نپذیریم مانند نویسنده بودن پنه لوپه که متوسط‌ الحال می‌نماید و در سکانس معرفی هم به مایکل که او را نویسنده خوانده، بُراق می‌شود. گاه بهشان حق می‌دهیم، در جای خود نیستند؛ زنی که کنش و نگرشی (؟) روشنفکرانه دارد با مردی ازدواج کرده که فروشنده سرویس‌های بهداشتی‌ست و فروش کاسه توالت برایش مایه مباهات است. اما شرایط جوری شکل گرفته که با او اُخت شده؛ شیفته‌اش نیست و مانند نانسی مدام از رفتار همسرش آزار نمی‌بیند؛ مکالمه‌های تلفنی آزاردهنده آلُن با آن خنده‌های منزجر کننده و رک‌گویی‌های بی‌جا را در مقابل صورت مستاصل نانسی به یاد بیاورید که این رفتارها پیش از وجود مساله‌‌ نزاع بچه‌ها دلیلی‌ هستند برای کنش‌های منفی و پرخاش‌های طرفین که در نهایت عمل‌شان شعر شاملو را به یاد می‌آورد: «هر گاو گند چاله زبانی آتشفشان خشمی شد».   

پولانسکی در «کشتار» مکان واقعه را به آمریکا تغییر داده که همین مساله می‌تواند در تاویل‌پذیری متنِ رضا تاثیر بگذارد. او اساس نمایش‌نامه‌اش را بر ساختارهای اجتماعی فرانسه بسط داده بود اما مناسبات اجتماعی آمریکا حکایت از روند دیگری دارد؛ ساختارهای آموزشی و تربیتی دو جامعه تا حد قابل توجهی متفاوتند. او برداشت فعل به فعل و وفادارانه‌یی از متن اصلی داشته اما تغییراتی در لحن و سکانس‌های آغازین و پایانی داده. مایه‌های‌ پوچ‌انگارانه در همجواری مسالمت‌آمیز با طنزی که گاه به گروتسک هم پهلو می‌زند، در اغلب آثار رضا وجود دارد. اما پولانسکی تا توانسته از طنز متن کاسته و تمرکزش را معطوف به چالش‌های دیالکتیکی کرده که منجر به فروپاشی عصبی و عقده‌گشایی‌های فردی می‌شود، آن هم در زمانه‌یی که تساهل و تسامح خواهان بسیار دارد. و یک‌باره در پایان، پرده از دکترین این روزهایش بر می‌دارد؛ زوج‌ها پاچه می‌درند در حالی‌که بچه‌ها صلح کرده‌اند و همستر هم زنده است!

سوالی پیش می‌آید، نمایش‌نامه‌ی «خدای کشتار» تا چه اندازه می‌توانسته برای پولانسکی جاذبه داشته باشد؟ کسی که با آثار چند سال گذشته‌اش نشان داده روند دیگری را برگزیده، اگر درامی تاریخی مثل «پیانیست» ساخته که می‌توانست حدیث نفسی باشد از روزگاری که بر او گذشته، با نگاهی تلطیف شده و آشتی‌جویانه به امورات سخت و فلاکت‌بار زندگی پیانیست نگون‌بخت پرداخته؛ سکانس تاثیرگذار رویارویی‌اش  با افسر آلمانی را نمی‌توان به ساده‌گی از یاد برد. یا در اقتباس‌ از «اولیورتویست» چارلز دیکنز نگاه مهربانانه و انسانی‌اش به فاگین پیر و سعی‌اش در زدودن پلشتی‌های داستان دیکنز مشهود است؛ خلاف تصویری که او ترسیم می‌کند، یهودیِ مکار که از کودکان سوءاستفاده می‌کند. امری که در آثار متاخر او مشخص است حضور بیش از پیش خودآگاهی‌ست و باید گفت: پولانسکی آرام گرفته. قطعاً که جبر زندگی بر اختیار فرد می‌چربد؛ سنبه‌اش پر زورتر است. هر قدر که عاصی باشی و کجرو یک‌جا باید از آهنگش کم کنی. اما این دلیلی برای پرت گویی نمی‌شود. در این‌جا هم دیده‌ایم، تاثیرگذار بوده و جریان‌ساز اما یک باره افتادست در راهی دیگر؛ بی‌خیال و راحت‌گو، خلاف جریان سابق! بدون شک آخرین اثر رومن پولانسکی استحکام و تاثیر آثار گذشته‌اش را ندارد و کمتر نشانه‌هایی از مولف در آن می‌بینیم اما این از اعتبارش نمی‌کاهد.  

 پی نوشت: منتشر شده در روزنامه اعتماد 31 فروردین


پیام دریافت شد

$
0
0

«اسب جنگی» استیلای کیمیای تصویر است بر عنصر کلام آن هم زمانی‌که «آرتیست» بازگشتی پرشکوه به سینمای صامت داشت. پرداخت دقیق و پروسواس اسپیلبرگ با تصاویری نقاشی‌گون برای به تصویر درآوردن دشت‌های فراخ و میدان‌های پرالتهاب جنگ و غروب‌های غبطه برانگیز، پنداری ارجاع و ادای دینی‌ست به بزرگان سینمای کلاسیک- دیوید لین و ویکتور فلمینگ- البته با تفاوتی عمده در به کارگیری تکنولوژی!

در اینکه اسپیلبرگ استاد قصه‌گویی و برانگیختن عمیق‌ترین احساس‌هاست و موقعیت‌های دراماتیک را بهتر از هر صاحب فنی می‌شناسد، شکی نیست اما زاویه نگاه و پیام ساده‌انگارانه‌ی اخلاقی فیلمش و لحنی که گاه و بی‌گاه به سوی تصنع دراماتیک سوق پیدا می‌کند، «اسب جنگی» را به اثری کم مایه از لحاظ مایه‌های اصلی درام بدل کرده که حتی نمی‌تواند در صحنه‌های پرتنش اکشن هم از تضادی که بین واقعیت و فانتزی‌ به وجود می‌آورد، رهایی یابد. همراه با لحنی بصری که در سطح باقی می‌ماند و رمانتیسیسمی که پاشنه آشیل‌ فیلم می‌شود.  تقابل بورژوازی و پرولتاریا، پدرسالاری،عشق، جنگ، جدایی و در نهایت مضمون مورد علاقه کارگردان «بازگشت به خانه» همه آن چیزی هستند که می‌توانست در مستغرق ساختن تماشاگر بهتر عمل کند و فیلم را در جایگاه رفیع‌تری قرار دهد. اما پرداخت تخت و تک بعدی کنش‌ شخصیت‌ها و رویدادهای داستان موجب شده «اسب جنگی» در اجرای ایده و مضمون الکن بنماید.

در کتاب «اسب جنگی» نوشته مایکل مورپرگو که فیلم از آن اقتباس شده داستان از نگاه جویی، اسب انگلیسی روایت می‌شود. اسپیلبرگ راوی را حذف کرده و رویکردی اُرول‌منشانه -برادر بزرگ- برای سفر اودیسه‌وار جویی برگزیده و تا توانسته به غنای بصری اثرش بها داده و همانطور از بار کلام کاسته است. دیالوگ‌های شعاری و استعاره‌ای هیچ تازه‌گی‌ ندارند همانند که انتظار می‌رود مانند صحبت‌ کاپیتان نیکولز با آلبرت نوجوان در حفظ و کوشش در مراقبت از اسب؛ کافی‌ست فیلم را با موسیقی جان ویلیامز پی بگیریم، چیزی از دست نمی‌رود!

زندگی پرفراز و نشیب جویی و سیر حوادثی که در طول داستان بر او می‌گذرد شباهتی غریب به زندگی الاغِ «ناگهان بالتازار» رابرت برسون دارد . فیلم از نگاه الاغ روایت می‌شود؛ بدون هیچ‌گونه اغراق و تاکید بی‌جایی و در نهایت تصویرِ واقع‌نمایی که از جامعه‌اش ارائه می‌دهد در بسط سینمای استعلایی مؤلفش نقشی اساسی دارد. اسپیلبرگ در نقش مؤلف/صنعت‌گر سعی در بزرگ‌نمایی و هر چه دو چندان کردن کاتارسیس متن دارد که این‌بارهر چه پیش می‌رود از تاثیر آن کاسته می‌شود. سکانس تاخت اسب و رویارویی‌‌ با ارابه جنگی و رَمیدن و عاقبت اسارت در حصار سیم‌های خاردار و در پی‌ آن همدلی و همکاری مسالمت‌آمیز دو سرباز از دو سوی جبهه جنگ برای رهایی‌ جویی، چه تاثیری می‌تواند بر مخاطبی بگذارد که این شکل روایت‌ها را بارها به شکل‌های گوناگون دیده، و با توجه به تجربه‌ای که از این آثار دارد  برداشتی جز تبلیغاتی بودن آن نکند.  

آثار اسپیلبرگ در گذر زمان برآیندی  از ساز و کارهای حاکم بر جامعه‌اش بوده‌اند. تاکید مدام بر فردگرایی و شمایل‌سازی برای پراگماتیسم، میل بازگشت به کودکی، پدر اخته شده (در جستجوی شمایل پدر)، تقدم وظیفه به عشق و قوت قلب دادن از مضمون‌های مکرر آثار او هستند. اینها را می‌توان در فانتزی‌ها و فیلم‌های واقع‌گرا و تخیلی‌اش هم که با نگاهی بعضاً تلخ و عبوس ساخته دید؛ هرچند در نگاه نخست تنها وجه سرگرمی‌سازی‌شان جلب توجه می‌کند.  در همان حال نمی‌توان بر ارجاعاتی که به وقایع روز می‌دهند، چشم بست.

پدر دائم‌الخمر با خرید جویی مورد تمسخر روستایی‌ها و شماتت همسرش قرار می‌گیرد. آلبرت برای اعاده حیثیت پدر با شرایط به مقابله بر می‌خیزد؛ گاوآهن را به کره اسبِ بی‌قرار می‌بندد؛ رگبار سخره و لیچار اهالی تمامی ندارد. نخستین پیروزی؛ زمین ناهموار را شخم می‌زند، صحنه دو نیم شدن سنگ عجیب آزار می‌دهد. پدر قهرمان و معلول جنگ و به همان ترتیب از آن رویگردان است؛ آلبرت می‌بایست این نگرش را تغییر دهد. به  بهانه یافتن اسب به جنگ می‌رود، از جانش دست می‌شوید، از پس سختی‌ها برمی‌آید و در سکانس رومانتیکِ رقیقی اسب را پیدا می‌کند و سلحشورانه به آغوش پدر باز می‌گردد؛ القائات مورد نظر کارگردان باید به مخاطب حقنه شود. هیچ‌جور نمی‌شود بر تبلیغاتی و سفارشی بودن فیلم چشم پوشید آن هم درست زمانی‌که سربازان آمریکایی از جنگی شماتت‌بار به خانه باز می‌گردند. داستان بازگشت تراژیک 62 هزار راس اسب از میلیونها اسب جنگی که در پایان جنگ جهانی اول به میهن‌شان بازگشتند می‌توانست آبشخور مناسبی برای ساخت اثری دراماتیک باشد که استیون اسپیلبرگ از پس آن بر نیامده است.

خدای کشتار

$
0
0
 
نگاهی به فیلم پرومتئوس ساخته ریدلی اسکات
 
 
دنباله‌سازی یا بازسازی فیلم‌های کالت مساله تازه‌یی نیست اما اینکه برای چنین فیلمی، پیش‌درآمد (پرولوگ) بسازی نیاز به جسارت دارد. زمانی این مساله توجه بیشتری جلب می‌کند که سی و پنج سال از ساخت فیلم اول گذشته باشد و کارگردان هم هیچ رغبتی به ساخت دنباله‌یی بر آن نشان نداده و باز در این فاصله سه دنباله بر فیلم ساخته شده باشد که هیچ از فیلم اصلی کم نداشته‌اند. مجموعه‌ فیلم‌های بیگانه (بیگانه- ریدلی اسکات، بیگانه‌ها- جیمز کامرون، بیگانه3- دیوید فینچر و بیگانه: رستاخیز- ژان‌پیرژونه) از شاخص‌ترین نمونه‌های ژانر علمی- تخیلی هستند.
ریدلی اسکات بیگانه را در فضای سیاسی پایانی دهه هفتاد ساخت؛ سال‌های پرالتهاب جنگ سرد و جهان دو قطبی؛ در آن سال‌ها اگر فیلمی به کائنات و بیگانگان می‌پرداخت تمثیلی می‌شد از هیولای کمونیسم و تفکرات چپ. او در بیگانه تا حد زیادی این تصویر کلیشه‌یی را شکست و بیشتر به جنبه‌های جامعه‌شناختی اثرش بها داد. زوال «امید» را در اثری آخرالزمانی به چالش کشید بدون آنکه متوسل به بیانات موعظه‌وار و پوشالی شود. باروری و زنانگی را برای قهرمانش «ریپلی» برگزید و آن را بدل به نمونه‌یی اعلا برای این ژانر کرد؛ هر چند ریپلی از خصلت‌های کامل زنانه به دور بود و بر لبه تیز فمینیسم حرکت می‌کرد. بیگانه معجونی از چند ژانر متفاوت بود. اسکات ترکیبی جادویی از ژانر علمی-‌تخیلی و وحشت ارائه داد.
ریدلی اسکات پس از سال‌ها به سراغ بیگانه آمده و وقایع داستانش را به سال‌ها پیش از مواجهه ناخواسته سرنشینان سفینه فضایی «نوسترومو» منتقل کرده که با توجه به مصالح ژانر علمی‌-تخیلی می‌توان به راحتی روند اتفاقات را به نفع داستان تغییر داد. بهترین نمونه کار جاس ودون در بیگانه: رستاخیز است. دویست سال پس از مرگ آیینی ریپلی در بیگانه3 او با کمک شبیه‌سازی به زندگی بازمی‌گردد در حالی که میراث‌دار بیگانه‌هاست. زوجی باستان شناس در سال 2089 در غاری در اسکاتلند دیوارنگاره‌یی کشف می‌کنند مربوط به قرون گذشته که تاکید بر وجود ارتباط مستقیم بیگانگان با زمینی‌ها دارد و فرضیه آنها را بر وجود موجوداتی فوق پیشرفته که مهندسان زمین بوده‌اند و نسل بشر را به آنجا منتقل کرده‌اند، قوت می‌بخشد. آنها از طریق سرمایه‌گذاری صاحب مولتی میلیاردر به ظاهر درگذشته کمپانی ویلند، سفر اکتشافی‌شان را به همراه تیمی از متخصصان برای یافتن مأوای مهندسان بیگانه آغاز می‌کنند. سفینه آنها پرومتئوس نام دارد که توسط اندرویدی به نام دیوید و به فرماندهی مردیت زن جوانی که به عاقبت کار خوش‌بین نیست، هدایت می‌شود. آنها خیلی زود به محل موجودات ناشناخته در سیاره مورد نظرشان دست می‌یابند اما با استوانه‌هایی عجیب و جسد یکی از بیگانگان مواجه می‌شوند. ویلند زنده است و هدفش از این سفر طلب نامیرایی‌ از خالقانش است. با توجه به خط سیر داستان سرنوشت بهتری از بیگانه‌های گذشته در انتظار سرنشینان پرومتئوس نیست. این‌بار هم الیزابت البته به کمک دیوید سعی در مبارزه‌یی نابرابر با بیگانگان دارد.
پرومتئوس با این سوال آشنای مولانا آغاز می‌شود «ز کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود». تلاش و ابرام نویسندگان فیلمنامه برای کنار هم‌گذاری دو مضمون متفاوت کاری بیهوده به نظر می‌آید. از یک سو قصد بر نمایش چگونگی به وجود آمدن بیگانگان است و از سوی دیگر طرح سوالی که از همان ابتدا پاسخش دور از ذهن می‌نماید و تا آخر هم بی‌جواب می‌ماند. کنش‌های شخصیت‌ها و توالی رویدادهای داستان خبر از عاقبتی محتوم می‌دهد و هیچگاه سعی در بر هم زدن معادلات ذهن مخاطب ندارد؛ همان است که پیش از این بوده تنها با این تفاوت که وام‌گیری‌اش از دیگر آثار این ژانر مدام به چشم می‌آید. طرح سوال از معنای هستی، تاکید بر تم مرگ و جاودانگی و بیان القائات ماتریالیستی نمی‌تواند به تنهایی بار فلسفی فیلمی را به دوش بکشد که نمونه‌های بهترش پیشتر ساخته شده‌اند. در اساطیر یونان باستان و طبق داستان هسیود، پرومتئوس خودش انسان را از گلی که در پانوپئا پیدا کرده ساخته بود. او که استاد صناعت بود توانست بدن‌ها را قالب بریزد، و آتنا به این قالب‌ها حیات دمید. پرومتئوس بسیاری از فنون، مانند فلزکاری، را نیز به انسان‌ها آموخت و در همین حال، علم به آینده را که تا آن هنگام در اختیار انسان‌ها بود از آنها گرفت تا دیگر دل انسان‌ها نشکند. اگر پیرنگ اصلی پرومتئوس را طرح‌ریزی مهندسان برای نابودی زمین در نظر بگیریم این صفت شامل حال «زئوس» می‌شود که باز در اساطیر یونان در تقابل مدام با پرومتئوس بوده است. فحوای کلی پرومتئوس یادآور نظر جوزف کمپل اسطوره‌شناس امریکایی درباره جنگ ستارگان است: «فناوری ما را نجات نخواهد داد. کامپیوترهای ما، ابزار ما و ماشین‌هایمان کافی نیستند ما باید به شهود خود و هستی خود تکیه کنیم.» شاید قدری القائات فلسفی فیلم کهنه به نظر ‌آید. ایرادش هم در نحوه جای‌گذاری و بیان است. مانند نشان دادن دستگاه پیشرفته‌یی که می‌تواند عمل «بای‌پس» انجام دهد؛ آیا برای بشر قرن حاضر امر غریبی است؟ همین‌طور صحبت هالووی و الیزابت شاو برای داشتن فرزند از طریق شبیه‌سازی. با توجه به پیشرفت‌های علمی مانند آنچه در آزمایشگاه «سرن» در حال وقوع است مایه‌های داستانی به روزتری برای داستان‌پردازی‌های علمی-‌تخیلی نیاز است.
مضمون اصلی که مدام در آثار علمی- ‌تخیلی تکرار می‌شود، نمایشی است که سویه منفی پیامش سنگین‌تر است؛ فارغ از ایده‌آل‌های مثبت‌اندیشانه؛‌ در اغلب اوقات از ساخت آرمان‌شهر هم چشم‌پوشی می‌شود. به باور صاحب‌نظران چارچوب فرضیه‌یی آثار علمی‌-تخیلی «بیگانه‌شناختی» است. شناختی وابسته به گسترش علم و خرد، و بیگانه شمایلی می‌شود از دنیایی نوین که با واقعیت تجربی خالق اثر تفاوت اساسی دارد. آثار علمی‌-تخیلی جدا از ژانر وحشت که رابطه‌یی مستقیم با آن دارد جنبه‌های آینده‌شناسی و تاریخ‌نگاری هم دارند. اکثر نمونه‌های این ژانر درباره بازه زمانی و مکانی‌ که رویدادهای داستان در آن می‌گذشته، حرف‌ها و ایده‌هایی برای گفتن داشته‌اند. رابطه میان مخاطب و این ژانر با بهره‌گیری از مفهوم بیگانگی‌شناختی توصیف می‌شود، مخاطب در نهایت با رویدادهای فیلم همذات‌پنداری می‌کند و تجربه زیستی متفاوتی را تجربه می‌کند. اما مساله‌یی که در نهایت شکل می‌گیرد، قیاس و سنجشی است که با زندگی خود انجام می‌دهد؛ گاها این فرض دور از ذهن نیست که رویدادهای فیلم را آینده‌ محتمل خود بداند که تجربه متون علمی‌- تخیلی مانند داستان‌های «ژول ورن»؛ آینده‌یی که به گذشته تجربه شده بدل شده؛ این مساله را جدی‌تر می‌کند. اغلب بیگانه‌های عالم سینما ظاهری اهریمنی و مشمئزکننده داشته‌اند، نمونه اعلایش را هم می‌توان در مجموعه فیلم‌های بیگانه دید. طرح‌های سوررئال اچ. آر. گیگر که با الهام از طرح‌های «نکرونومیکن» او تصویر شده‌اند به شمایل غالب این ژانر بدل شده است. این شکل  شمایل‌سازی می‌تواند ریشه در باور و اندیشه مردم جوامع صنعتی هم داشته باشد. زمانی‌که آهنگ پیشرفت تکنولوژی و صنعتی شدن سرعت فزاینده‌یی از رویدادهای اجتماعی پیدا می‌کند، فوبیای غلبه بیگانگان و نظریات جاعلانی با شواهد پوچ مانند اریک فون دنیکن، نویسنده کتاب «ارابه خدایان» بدون شک بازار پررونقی خواهد داشت. نهایت امر باید به این قانع بود که داستان‌های علمی-‌تخیلی شکل به روز قصه‌های پریان و داستان اسطوره‌هاست و بهترین شکلش هم که می‌تواند تشابهی به عاقبت الیزابت شاو و حمله کامیکازی‌وار پرومتئوس به سفینه مهندسان پیش از نابودی زمین داشته باشد توصیف نویسنده نامدار خورخه لوییس بورخس در نامیرا است: «این شهر (اندیشیدم) چنان هول‌انگیز است که موجودیت و دوام محضش هم، با اینکه در دل صحرایی نهانی است، گذشته و آینده را می‌آلاید و به نوعی کائنات را به مخاطره می‌اندازد. تا زمانی که می‌پاید هیچ موجودی در جهان ارزشمند یا سعادتمند نتواند بود»
 
پی نوشت: منتشر شده در روزنامه اعتماد- نوزدهم آذر

 

شهر ابدی

$
0
0

نگاهی گذرا به تصویر سینمایی شهر «رُم»

 

سینما می‌تواند شهری را زیبا و رویایی یا کسالت‌بار و زشت‌ ترسیم کند. این توان را دارد تا حسرت پرسه زدن در خیابان‌های شهری ناآشنا را زنده کند یا به عکس لرزه به اندام مخاطب بیاندازد. پیوند ناگسستنی شهر و سینما میزانس‌ها را می‌سازد و نوستالژی خلق می‌کند. شهر رم در سرزمین باستانی رومن‌ها با رواق‌ها و محراب‌ها و گنبدهای یکه‌اش بستری بوده برای روایت داستان سینماگران؛ تصویرها ثبت شده‌ و مانده‌اند اما هدف؛ تمیز دادن واقعیت از رویاست.
هول‌انگیزترین تصویر را روبرتو روسلینی، مبدع نئورالیسم در «رم شهر بی‌دفاع» می‌سازد. دو ماه پس از پایان جنگ و آزادی رُم به سراغ شهری می‌رود فروپاشیده و جنگ‌زده که تمام زیرساخت‌هایش ویران شده‌ است. با باقی مانده فیلم‌های خام و اتکا به داستان درگیری نیروهای گشتاپو و اعضای نهضت مقاومت اثری خلق می‌کند در عین بهره‌مندی از جنبه‌های هنری، سندیت تاریخی نیز دارد.
ویتوریو دسیکا که زمانی نقش ژیگولوهای سینمای پیش از جنگ ایتالیا را بازی می‌کرد مانند سلفش، روسلینی در «دزدان دوچرخه» تصویر متفاوتی از رم ارائه می‌دهد. سیمایی ویران و نکبت‌زده، پر از فقر و تباهی؛ شرحی غمبار و همدلانه از زندگی آدم‌هایی مطرود که هیچ‌گاه وقار و آرامش‌شان را از دست نمی‌دهند. آنتونیوی مال باخته و پسرش به خیال یافتن دوچرخه به همه جای شهر سرک می‌کشند. ترسیمی در تکمیل نئورالیسم از لایه‌های زیرین جامعه‌ای که تازه از گزند فاشیسم و جنگ رها شده است.
پازولینی هم در دومین ساخته‌اش «ماما رُما» با چنین رویکردی با رم مواجه می‌شود. هسته اولیه شهر و چشم‌انداز غریب و زیبای گذشته‌اش را به چالش می‌کشد و در نهایت تصویری ارائه می‌دهد در نفی سطحی مدرنیزاسیون. ماما رما با بازی آنا مانیانی تمثیلی می‌شود از شهری دردمند که به جبر زمانه باید خود را با آهنگ مدرنیته هماهنگ کند. حاشیه‌ها روز به روز گسترده‌تر می‌شوند و مدرنیته نفس شهری را که قدمتی چند هزارساله دارد به شمارش می‌اندازد. رم پازولینی از نشاط خالی‌ست هرچند ماما رما مدام می‌خندد و رویا می‌بافد.   
رم یک فرق اساسی با پاریس، شهر رویاها دارد و آن حضور چشم‌نواز فرهنگ عامه است.  تکه کلام‌ها و لحن و اطوار خاص ایتالیایی که بهترین نمونه‌هایش را می‌توان در آثاری که با قوائد کمدیا دلارته ساخته شده‌ دید؛ شخصیت آشنای این ژانر «توتو» است. این وجه از فرهنگ ایتالیایی در آثار دیگر سینماگران غیربومی هم مورد توجه قرار گرفته است. ویلیام وایلر در کمدی رمانتیک «تعطیلی رمی» جو برادلیِ خبرنگار را یک شبانه‌روز با پرنس آن همراه می‌کند تا حکایت شیرین لحظه‌های روزمرگی را باز گوید. وایلر مسحور جلوه تاریخی و باستانی رم شده و این را می‌توان در همان تیتراژ نخست فیلم هم دید که با افتخار اعلام می‌کند فیلم‌برداری به طور کامل در «شهر ابدی رم» انجام شده است. او همانطور که تماشاخانه باستانی کولوسئوم را نشان می‌دهد از آدم‌های کوچه و بازار هم غافل نمی‌شود.
رم مانند هر پایتخت دیگری سرشار از تناقض و تضاد و اغتشاش‌ است. «زندگی شیرین» فدریکو فلینی شمایل نابی از این نظر است. مناسبات روزمره تغییر کرده‌اند. ستاره‌ها و عکاسان سمج همه‌جا حضور دارند؛ کافه‌های جنجالی و روابط خارج از عرف و دغدغه‌هایی که در هاله‌ای از رویا و آرزو قرار گرفته‌اند. فلینی چنان گزارش صریحِ بی‌پرده و مستندواری از رسوایی و جنجال در زیر آسمان رم به لطف شخصیت مارچلو روبینی؛ ناظر همه جا حاضر محفل‌ها و سورها، ارائه می‌دهد که تنها می‌تواند دست پخت خبرنگاری کارکشته باشد. رم برای فلینی نمادی از تضاد و شلوغی بی‌دلیل است. نگاه گسترده‌ و منسجم‌تر او در دیگر ساخته‌‌اش «رم» تکمیل می‌شود. تصویری بی‌واسطه که استواری‌اش از لحن شاعرانه و رویاگونه‌ فلینی شکل می‌گیرد. قدرت کارش زمانی مشخص می‌شود که با اثر ناقص اتوره اسکولا «مردم رم» مواجه شویم. فلینی این توانایی را دارد تا آنا مانیانی را به عنوان سمبل و روح رم معرفی ‌کند کاری که اسکولا با استفانیا ساندرلی هیچ‌گاه موفق به انجامش نمی‌شود.
بروزترین تصویر مربوط به «به رم با عشقِ» وودی آلن است. شهرها با مردم و فرهنگ‌شان هویت پیدا می‌کنند و آلن این نکته را به زیرکی در پیشبرد چهار روایت موازی‌اش به کار برده؛ استفاده‌ و جای‌گذاری مناسبش از کنش‌ها و عادت‌های روزمره مردم رم مانند شلختگی و سرخوشی و توجه بیش از حد به خبرهای زرد در نزدیک شدن لحن فیلم به کمدی‌های ایتالیایی کاربرد زیادی داشته است. شهر زنده و پویاست . اثری از تصویر بی‌رُتوش سینماگران نئورالیسم ندارد اما فقر رخ عوض کرده؛ مردم مانند پیزانلو، کارمند ساده‌ای که بدون دلیل مورد توجه رسانه‌ها قرار می‌گیرد، زیر بمباران اخبار و تحلیل‌های پوشالی هستند یا آنکه نمی‌دانند چگونه استعدادشان را بروز دهند مثل سنتولی که مسئول کفن و دفن است و تنها زیر دو ش می‌تواند اپرای پالیاچی را بخواند. قاب‌های کارت‌پستالی داریوش خنجی می‌توانند هزار داستان نخوانده تعریف کنند. «به رم با عشق» اثری سفارشی‌ست که تور اروپایی وودی آلن را تکمیل می‌کند و شاید بتواند در ترمیم اقتصاد بحران زده ایتالیا هم نقشی داشته باشد.

پی نوشت: منتشر شده در روزنامه اعتماد- سیزدهم دی

خلدبرین

$
0
0

جسدم را زیر نور کج‌تاب روزنِ طاقِ ضربیِ سرسرای سرد و بختک‌زده عمارتی غریب بر مَرمَری یک پارچه سفید خوابانده بودند؛ بی‌هیچ پوششی، بی‌اختیار و معذب زیر نگاه زنانی رو گرفته  و مردانی کنجکاو.
 سر صبر غسلم دادند. برادران‌ام کفن پیچ‌ام کردند. در لفافی از چلوار سفید آماده بودم برای سفری رهایی‌بخش؛ در سکوت و احترامی بی‌بدیل، چنان که باید. موج مبهم آوای در هم پیچیده زنان و مردان آرامش محیط را بر هم زد. شایعه آغاز شد. شک‌ به یقین بدل می‌شد. قتل نفس، شِرک، گناه؛ آنچه می‌شنیدم. حکمی صادر شد. کفن‌ها را برگرفتند. سدر و کافور را بی‌وسواس زدودند. جماعت با کامی کف‌آلود و لحنی پر لعن به ‌سوی‌ام هجوم آوردند. چنگ کشیدند بر کالبد بی‌جانم و تف انداختند بر صورت یخ بسته‌ام. این‌بار حکم را پرصدا خواندند با قاطعیت و تاکیدی که ناباوری‌اش  سخت بود. می‌بایست مثله‌ام می‌کردند به هزار تکه مساوی، هم اندازه؛ این سرنوشت محتوم بیچاره‌گان بود.
زیر نگاه لعنت‌گوی و شر‌مسار پدرم ارّه را به جانم انداختند. رگ و پی به آسانی باز می‌شد. صدای خُرد شدن استخوان‌ها مرهم دلِ بی‌تاب حضار بود. برادران‌ام روی برگردانده بودند و بر خود می‌لرزیدند. همه  را می‌دیدم. دوستان‌ام از سر یأس می‌خندیدند و گاه صبورانه ناظر بودند. خواهرم از هوش رفت. تیغ به گردن رسید. مادرم قرار نداشت. هراس وجودش چون هرزه گیاهی بر جان و تنش می‌پیچید؛ بهت امان یاری را از او سلب می‌کرد. تیغ گلویم را شکافت؛ نگذاشت حجم خفته هزاران آوای مسکوت آزاد شود. نگاه ملتمس مادرم؛ آه مادرم...
چه کابوسی از این شوم‌تر، چه خوابی از این پریشان‌تر.

پاییز بود

$
0
0



ول کن نبود. از خواب که بیدار شدم دو بار زنگ زده بود. دست آخر هم پیغام فرستاده بود: «بالاخره چیکار می‌کنی؟ دهن منو سرویس کرده، میگم باهاش هماهنگ کنه، گُه‌بازی در نیار».
تقصیر خودم بود؛ نه را همان اول باید می‌گفتم.

   ***

«خیلی شیطونه. تو اداره یه جا بند نمیشه. جمعه صبحا هر هفته‌ با دوستاش میرن کوه، گیتارم میزنه، اهل کتاب و فیلمم هست. اون هفته برامون یه دونه از این فیلم هنریا آوُرد؛ ما که هیچی ازش نفهمیدیم...».
بلند خندید. سر ‌چرخاند پشت کاناپه، رو به اتاق خواب.
«بهداد اسمش چی بود؟»
 آرام گفت: «آبیِ کیشلوفسکی، البته ایشون سردرنیاوُرد! تو چرا همه چیو جمع می‌بندی؟»
 انگار با خودش حرف ‌می‌زد. نازلی توجهی نکرد. بوی چای تازه‌دم هال را پر کرد. چای ریخت و شیرینی آورد.
«یه جور خاصیه، خیلی مأخوذ به حیاست اصلن فکر نکنم تا حالا با کسی بوده...!»
 گفتم: چند سالشه؟
« سی و شیش ولی اصلن بهش نمیاد، مگه نه بهداد؟»
 آرام‌تر از قبل گفت: راست میگه نمیاد.
خندیدم و گفتم: اون میگه نمیاد حتمن نمیاد دیگه. شیطونِ مأخوذ به حیا...! ببخشید یعنی این همه سال واقعن با هیشکی نبوده؟ طفلک چه زندگیه سختی داشته...!
 شیرینی می‌خورد که خندید به سرفه افتاد، سینه صاف کرد و باز خندید. بهداد درِ اتاق خواب را بست.
«خوابید؟»
 سرش را آرام تکان داد و گفت: آره خدا رو شکر؛ یه کم آروم‌تر بخند تا دوباره بیدار نشه.
«دیگه از سختیش چیزی به من نگفته، چه می‌دونم!»
باز هم خندید. چشم‌های بهداد خسته بود. سیگارش را برداشت، سمت بالکن رفت و گفت: نمیای؟
رفتم، سیگارم همراهم نبود، برگشتم. نازلی هم آمد. سیگار بهداد را گرفت.
«همچین یه ذره سبزه و تپله، بانمکه در کل...».
 پرید میان حرفش و گفت: حالا اوناشو خودش میره می‌بینه. تو هم اِنقدر تعریف نکن.
«آره باید ببینیش؛ می‌پسندی، مطمئنم».

 ***

طبق معمول زود رسیدم. ترجیح می‌دادم پایین نباشم. بالا شلوغ بود؛ بهتر بود. توی پاگرد ایستادم. بین سیگار دوم زنگ زد فکر کردم رسیده، سیگار را پاسار کردم و از پله‌ها پایین رفتم. باد می‌آمد. خنکای هوا، تازه روی صورتم نشسته بود. حس خوشایندش با آهنگ لیلای کلاپتونِ کافه گودو زودگذر بود. گفت توی ترافیک گیر افتاده، دیرتر می‌آید. قرار نداشتم؛ معذب بودم. روبروی ورودی ایستادم.
چند نفری وارد مرکز خرید شدند؛ او نبود. نه تپل بودند و نه سبزه نمکی؛ سه تاشان ترکه‌ای بودند با پوست شیر برنجی، یکی‌شان هم چاق بود با پوست تاسیده‌ی آفتاب سوخته.
دو دختر هم مادرشان را داخل کافه‌ای سرکار گذاشته بودند و با دو پسر که معلوم بود تازه آشنا شده‌اند آمده بودند کنار دستشوییِ طبقه پایین حرف می‌زدند و سیگار می‌کشیدند یکی‌شان بین حرف‌ها به پهلوی پسر دست می‌کشید.
یک ربع نشده آمد. از بالای خیابان شناختمش. تاریک بود؛ خودش بود! آرام راه می‌آمد. نزدیک شد. نور ساندویچی و جگرکی بهانه ترافیک را لو داد؛ برای خودسازیِ مقدمات آشنایی حسابی وقت گذاشته بود.
هیچ تناسبی با هم نداشتیم. مانتوی مجلسی کرم شکلاتیِ خوش رنگی پوشیده بود با سر مچ‌های پهن ترمه‌دوزی شده. کمربند قهوه‌ایِ به همان ترتیب پهنی هم دور کمرش آذین شده بود و با بند چرم سگک‌دارِ دمپای شلوار استخوانی‌ش هم خوب هماهنگ بود. کیف و کفشش بیشتر مناسب پاگشا و پاتختی بود؛ خوب چشمگیر بود. اما  شالش خارج می‌زد؛ ساتن، هم‌رنگ ترمه‌ها، قهوه‌ای و سماقی، که شعری سیاه‌مشق روش چاپ شده بود. با این لباس‌های رفع تکلیفی و ریش نتراشیده برای این جشنِ آراستگی وصله ناجوری بودم.

 ***

سه بار زنگ زدم جواب نداد. پیغام فرستاد: «جایی هستم نمی‌تونم حرف بزنم. اگه راجع به اون قضیه‌س زنگ بزن به نازلی، من نمی‌دونم 0935...»

«بهداد رودربایستی می‌کنه یه حرفایی رو نمیزنه، من شرایطت رو بهش گفتم اونم قبول کرده...»
کلافه بودم. حریف نشدم.
«اصلن یه مدت دوست باشین، چه اشکالی داره! برای امشب قرار میذارم. کی و کجاش رو خودت بگو...».
مستأصل گفتم: «پس باشه برای یه شب دیگه، امشب کار دارم.»
«نه، همین امشب خوبه؛ تو هم اِنقدر نه نیار. خونه‌شون توانیره، ببین کجا راحت‌تری. ماشینم داره می‌تونی اصلن بگی یه دفعه بیاد دنبالت. آره الان شماره‌ش رو می‌فرستم، خودت هماهنگ کنی بهتره...».

 ***

کافه‌ها جلوی چشم‌مان صف شده بودند؛ همه‌شان هم شلوغ، مخصوصن «پاریس». یکی که از همه خلوت‌تر بود را انتخاب کردیم. باز بابت تاخیر عذرخواهی کرد. خواهش و تعارف و حرف‌های مقدماتی را چاشنی کردیم. کنار پنجره نشسته بودیم. بیرون جلوی کافه «شوکا» شلوغ بود. کسی به فرانسه چیزی می‌خواند باقی هم می‌خندیدند.؛ آنقدر بلند که صدا به صدا نمی‌رسید. سرم را به منو گرم کردم. گفتم:
«بهتره اول سفارش بدیم».
سفارش دادیم. یارعلی از جلوی کافه گذشت. دسته جمعی سلام کردند. روی همه‌شان را بوسید. ساکت شدند.
 حرف‌مان گل انداخت. حرف که می‌زد حواسش به همه جا بود؛ چشم‌هاش می‌دوید. صورتش ساده بود. پیشانیِ بلند و چانه‌ای کشیده واستخوانی داشت. خلاف هیکلش، صورتش لاغر بود. اما حکایت چشم‌ها چیز دیگری بود.  
حرف‌ها کلیشه‌ای بود. دروغ اول را او گفت:
«نمی‌دونم خانم سبحانی چطور شد که شما رو معرفی کرد؟»
نازلی حداقل یک سال پیش از همکارش تعریف کرد و گفت من را هم دیده؛ وقتی «پاییزان» کار می‌کردم به بهانه‌ خرید با دوستش آمده بودند.
لبخند زدم، نگفتم که می‌دانم، دروغ بعدی را من گفتم:
«همه چیز دست تقدیره...!»
 شلوار کتان سایز بزرگ خریدند. شلوغ بود؛ زمان حراج بود. چشم‌هاش یادم بود. چانه نزد؛ دوستش اصرار داشت تخفیف بگیرد.
خرده کیک‌های روی میز را با نوک انگشتش شکل می‌داد گاهی هم نرم لبه‌ی فنجان قهوه‌ دست می‌کشید.

   ***

 ساعت هفت و نیم مرکز خرید گاندی قرار گذاشتم. به قرار یک ساعت مانده بود ولی میلم به نرفتن بود. بی‌ضرر بود و زحمت نه گفتن‌‌‌ هم  گردن بهداد می‌افتاد؛ تا نازلی را آرام کند. اما تصمیمم از سر بی‌پولی بود؛ هیچ پولی نداشتم؛ هیچ پولی. لبه تخت نشسته بودم و دنبال بهانه‌ای برای بهم زدن قرار می‌گشتم، پیغامی برای میلاد فرستادم.
«میلاد شرمنده، امکانش هست پنجاه تومن به کارتم بریزی؟»
سریع جواب داد.
«این چه حرفیه. بفرست شماره کارتو».

***

حرف فیلم شده بود.
«تو بیشتر چه فیلمی می‌بینی؟»
تا آمدم جواب بدهم عذرخواست.
«زود دختر خاله شدم، ببخشید... شما!»
گفتم: «راحت باش، همون تو بهتره...»
توی صندلی فرو رفت انگار خلاص شد. حرف نازلی باز مغزم را خاراند. از سینما حرف زدم. دسته باریکی از خرمن طلایی موهاش را ریز بافته بود. حرف که می‌زدم حواسم به موی بافته‌ بود که دور انگشتش می‌پیچید. تلفنش ونگی کرد، تماس را رد کرد اما صفحه نمایش پیدا شد. انگار ترکیه یا همچین‌جایی، خودش بود تکیه داده به ستون عمارتی باستانی بالای تپه‌ای مشرف به روستایی در دوردست شبیه ماسوله با حیاط‌ها و سقف‌های سوار بر هم. سایه عکاس هم پیدا بود؛ درشت هیکل بود. مسیر حرف را عوض کردم.

***

«خنده داره، طرف می‌خواد ازدواج کنه به این هوا پاپیش گذاشته، برم بهش بگم نه این خبرا نیست سرکارت گذاشتن...! زنگ بزنم به نازلی، بگم خودش برنامه رو کنسل کنه یا به بهداد بگم...؟ اصلن آدم زنده وکیل وصی نمی‌خواد ...»

این فکرها را که می‌کردم سرم توی کمد بود، دنبال شلوار مشکی‌ام می‌گشتم؛ نبود! شلوار سرمه‌ای را برداشتم اتو بکشم. پاچه اول را تمام نکرده انداختمش کناری و بی‌حوصله حمام رفتم و با صورت نتراشیده بیرون آمدم.

«این‌جوری برم بهتره، یه قهوه می‌خوریم و میام. خوشش نیاد، اصلن کون لقش به من چه...؟ تو این مُفلِسی می‌خواستن قرار شام هم بذارن...!»

  ***

«آها حالا شد، راحت شدم؛ خیلی بدم میاد از اینکه رسمی حرف بزنم، چیه عین اُمُلا...!»
حرف را در مسیر انداخته بودم تا جواب سوالم را بگیرم.
«آره بابا ورزش می‌کنم؛ روزی یه ساعت...ما استخون بندی‌مونم درشته! ببین، دست بزن...»
خندیدم، گفتم: «کجا رو دست بزنم...؟»
خندید. نیش تا نیش دندان‌ها را ترمیم کرده بود.
«دیوونه؛ بازومو ببین چه سفته...!»
سفت بود. سر حرف زود باز شد. حرف به رابطه کشید. معلوم شد سی و شش سال را سخت نگذرانده.
نگاه‌مان جفت شد. لبخند زدم. بیرون را نگاه کردم. چشم گرداندم؛ نگاهش مانده بود.
«چقدر ته‌ریش بهت میاد...!»
بهداد در سرم داد کشید: «هیچی دیگه...!»
از کافه بیرون آمدیم. هوا سرد شده بود. سیگارم را در آوردم، مانع شد.
«بذار بریم پایین با هم بکشیم»
خیابان خلوت شده بود. تعارف زد برساندم. تشکر کردم.
«بیا بریم سمت ماشین هم دخترمو نشونت بدم هم یه سیگار بکشیم؛ یادت رفت؟»
 گیج مانده بودم؛ دخترش؟ یک فکرم نازلیِ ساده‌ بود یک فکرم این نادان!
«بچه رو نشوندی تو ماشین؟ ای بابا...! چه کاریه؟»
بلند خندید. از خیابان رد شدیم، دستم را گرفت.
«خیلی باحال بود... ماشینم دخترمه...!»
باز خندید. نشستیم داخل ماشین سیگاری گیراندیم. پنل ضبط را گذاشت شهرام شکوهی خواند.
«از بچه جا خوردی؟»
«فکر کردم بچه رو گذاشتی تو ماشین، خودت اومدی کافه...!»
دروغ سوم را من گفتم.
«نه قربونت برم، بچه‌هام پیش مادرم هستن. دو تا پسر دارم از ازدواج اولم. یکی‌شون کلاس سومه اون یکی هم پیش دبستانیه...»
«اِاِ... اصلن بهتون نمیاد...»
حواسم به رسمی حرف زدنم نبود. فکر بود که در سرم می‌چرخید. روزت را نه، چند سال را با کسی سر کنی آن هم در یک اتاق، دو میز روبرو، مدام هم حرف برای گفتن باشد و ندانی کسی که برایش این‌طور پیگیری دو بار ازدواج کرده؛ باورش سخت بود!

«جا خوردی؟»
«نه...!»
«باز که شما شدم...!!! هیچ‌کدوم از همکارام خبر ندارن، لطف کن به سبحانی هم چیزی نگو، ممنون می‌شم. شمارمو که داری هر وقت دوست داشتی زنگ بزن.»
هوای ماشین خوب نبود. شیشه را پایین کشیدم، مه غلیظ بیرون رفت. بوی باران می‌آمد.

***

«نکبت چرا گوشیتو جواب نمی‌دی؟ من دارم میرم خونه، نه گفتنش با خودت، من از پس نازلی بر نمیام».                                                                        

Viewing all 37 articles
Browse latest View live